گنجور

 
یغمای جندقی

چرا خورشید و ماهش بر نباشد

اگر سرو از قدش کمتر نباشد

گدائی دارد ار آئینه جام

نکو بنگر که اسکندر نباشد

من از خطش شدم عاشق که میگفت

که علم عشق در دفتر نباشد

رخ و خالش نگه کن تا نگوئی

سپهر و ماه را اختر نباشد

عنان ای دل ز مژگانش بپیچان

که یک تن مرد یک لشکر نباشد

فغان از جور چرخ ار ساعد یار

سپهر جام را محور نباشد

ببال ای سر و اگر پستی به راهش

که از این پایه بالاتر نباشد

مثال روی و خالش رسم بستن

در امکان مه و اختر نباشد

دل و مهرش به سلطان کی توان داد

خرابی را که بام و در نباشد

مکن رشح می از لب پاک مپسند

بهشت عدن را کوثر نباشد

حمامی را که دامی بال پرواز

نبندد کاش هرگز پر نباشد

بدین آئین امام شهر یغما

مسلمانم اگر کافر نباشد