گنجور

 
یغمای جندقی

دل با صف غمزه ای در افتاد

صیدی به میان لشکر افتاد

ماهی بدمید کز طلوعش

از دیده مردم اختر افتاد

آن سوخته طایرم که بر گل

بالی نفشانده از پر افتاد

در پنجه طره تو دل کیست

مسلم که به دست کافر افتاد

از عیش ز ما نشان مجوئید

کاین قرعه بنام دیگر افتاد

از لعل تو با مسیح گفتم

تب کرد و به روی بستر افتاد

مستم ز مئی که هر که جامی

زان خورد ز پا نه کز سر افتاد

رندی که به دورها نشد مست

بنگر که به نیم ساغر افتاد

یغما به ره سمند او کیست

خاکی که به دست صرصر افتاد

 
 
 
فیاض لاهیجی

بازم غم عشق در سر افتاد

دل با هوس غمی درافتاد

از سرزنشم گذشت بالین

خار و خسکم به بستر افتاد

غم در دل آتشی برافروخت

[...]

فروغی بسطامی

تا پرده ز صورتش برافتاد

آتش به سرای آذر افتاد

صبر از دل من مخواه در عشق

کشتی نرود چو لنگر افتاد

خط سر زد از آن لبان شیرین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه