گنجور

 
۸۵۲۱

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

... نرگس به جای برگ بروید زخارها

بنمای رخ به ما که ز حد رفت کار دل

گیرد قرار تا دل ما بی قرارها ...

... در آب رفت نوح و تو در خواب غفلتی

بستند همرهان همه بر ناقه بارها

عالم تمام یک شب و یک روز بیش نیست ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۲

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

... که با بی اختیاری واگذارم اختیار امشب

به یاد زلف و چشمش بسته در فتراک دل ها را

مگر می آید آن برگشته مژگان از شکار امشب ...

... ز زخم تازه برمی دارم ای قصاب مرهم را

اگر بندد به خونم یار پا را در نگار امشب

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۳

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

... نالان فتاده چشم به راه دوای تو است

بست آنچه نقش بر دل ما ز آب مغفرت

زایل نما هر آنچه که دیدی سوای تو است

ای خاک کوی دوست رسی چون به دیده ام

بنشین ز روی لطف که این خانه جای تو است

از دست چرخ با دل گرم آه سرد را ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۴

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

... به گوشم گاهی آواز جرس می رفت و می آمد

غلط کردم که بر بال کبوتر نامه را بستم

تپیدن های دل در هر نفس می رفت و می آمد

دل قصاب تا شد پای بند ظلمت هجران

ز غم هردم بر فریادرس می رفت و می آمد

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۵

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۱

 

روز نوروز علاج شب هجران نکند

رفع غم بستگی چاک گریبان نکند

عشق سیلاب عظیمی است مشو غافل از او ...

... میرد از درد و نگاهی سوی درمان نکند

بنده پادشهی باش که بر درگه او

نیست موری که بزرگی چو سلیمان نکند ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۶

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۹

 

... بیرون سری ز روزن گرداب کرده اند

دیوانه ها که دل به هوای تو بسته اند

بنیاد خانه در ره سیلاب کرده اند

یا رب به داغ و درد جدایی شوند اسیر ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۷

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

... تا به رویش دیده نرگس واکند شهلا شود

گر به رویت بسته شد قصاب این در باک نیست

سر بنه بر آستان دوست تا در واشود

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۸

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۶

 

... چه سازم گر خداناخواسته روزی بجا رنجد

به نوعی بسته راه گفتگو از شش جهت با من

که در پیغام بوی زلفش از باد صبا رنجد

به بزم دوستی دل بسته ام نازک مزاجی را

که در پهلوی خود از بستن بند قبا رنجد

اگر داند که بگذشته است جز او در دلم عمری ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۲۹

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۰

 

... به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم

چو زخم خورده شکاری است بسته بر فتراک

فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد ...

... یقین شناس که انسان نمود بی بود است

در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک

شدم ز خود به خیالت به داغ می سازم ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۳۰

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

من نمی گویم که منع نرگس غماز کن

بنده چشمت شوم تا می توانی ناز کن

کار عشاق پریشان روزگار از دست رفت ...

... می توان آیینه کردن محرم اسرار خویش

چون زبان بسته ام دادی انیس راز کن

کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست

گر پریشان خاطری خواهی مرا آواز کن

گلشن دل ها است در پهلویت از بند قبا

یک گره بگشا و چندین غنچه را دل باز کن ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۳۱

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

ترک سر ناگفته دل بر مهر جانان بسته ای

نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بسته ای

سعی کن ای دیده تا پیدا کنی سرچشمه ای

چون صدف دل را چرا بر ابر نیسان بسته ای

هیچ کس از سحر چشمت سر نمی آرد برون

از نگاهی راه بر گبر و مسلمان بسته ای

منزل جمعیت آسایش دل ها است این

چیست این تهمت که بر زلف پریشان بسته ای

در لبت موج تبسم بخیه دل های ما است

خون چندین زخم از گرد نمکدان بسته ای

صید دام افتاده را صیاد بندد بال و پر

حیرتی دارم که چونم رشته بر جان بسته ای

کی فراموشت کنم ای جان گره بگشا ز زلف

از چه ام این رشته بر انگشت نسیان بسته ای

گوسفند تو است قصاب از نظر نندازیش

تربیت کن بهترش چون خویش قربان بسته ای

قصاب کاشانی
 
۸۵۳۲

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

مطلع نگاهم شد باز کرده آغوشی

آفتاب رخساری صبحدم بناگوشی

زلف کرده خالش را طفل بسته زناری

سرمه کرده چشمش را کافر سیه پوشی ...

... طرفه چشم و رخساری در حجاب از او دیدم

ترکش از نگه بندی وز عرق زره پوشی

شوخ کافر آیینی دشمن دل و دینی ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۳۳

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - جولان حسن

 

... یوسف اسیر چاه زنخدان حسن توست

جنت گل کناره بستان حسن توست

خورشید شبنمی ز گلستان حسن توست

ما را ضمیر دل ز خیال تو روشن است ...

... آفاق سربه سر ز جمال تو روشن است

مه پرتوی ز شمع شبستان حسن توست

گل را ز بوی خویش معطر نموده ای ...

... بگشای لب که معدن در فصاحتی

بنمای رخ که قبله اهل عبادتی

مرهم گذار روی دل پرجراحتی ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۳۴

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۴ - شمع شبستان

 

... من بلبلم و سیر گلستان من این است

قدت به چمن جلوه چو بنیاد نماید

از رشک تو را سرو به شمشاد نماید

خود بنده تو چون من آزاد نماید

منعش مکن ار دل ز تو بیداد نماید ...

... خواهم که به قربان تو و طور تو گردم

بنشینی و پرگارصفت دور تو گردم

قربان تو از بهر تو و جور تو گردم ...

... غیر از تو کسی من که در این شهر ندارم

سرو من و باغ من و بستان من این است

تا سر زده خط تو به دل غالیه بیز است ...

... بسیار عزیزان برم این ماه عزیز است

در خلوت دل شمع شبستان من این است

ای شوخ به شیرینی گفتار تو سوگند ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۳۵

قصاب کاشانی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۵ - آتش طور

 

... ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم

شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم

به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری ...

... ندارد گرچه قدری هیچ در پیشت بیان من

بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من

اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من

صف صحرای محشر می شود پر از فغان من ...

قصاب کاشانی
 
۸۵۳۶

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵

 

... من و مشتاق نتوانیم رفتن از درت کانجا

وفا برپای دل بسته است بند آهنین ما را

مشتاق اصفهانی
 
۸۵۳۷

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶

 

... به هرجا بینی آن رم کرده آهو را که افکنده

هوای صید او در خاک و خون هر صید بندی را

به کویش تا کی ای نامهربان از رشته دوری

کنی افزوده هردم عقده ای هر لحظه بندی را

بیا و بر سر بالین بیمار غمت بنشین

مسوزان بیش از این از درد هجران دردمندی را

بیا حال اسیر خویش بنگر کی کسی دیده

ز صید بسته خود روی گردان صید بندی را

بیا چندم کشد یاد شکر خند تو چون بینم ...

مشتاق اصفهانی
 
۸۵۳۸

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

... چه حاصل باشدم جز حسرت نظاره اش گیرم

نماند دستم از کار و کشم بند نقابش را

چه خونریز است یارب شهسوار من که نتواند ...

... مپرس از هجر و حال چشم شب بیدار من کامشب

فسونی خواند تا صبح قیامت بست خوابش را

دلا با من مگو کارت شود به از وفا آخر

چه گل چیدی تو زین گلبن که گیرم من گلابش را

کند کی رحم بر حال دلم مستی که گر سوزد ...

... که خط آیینه پنهان کرد در زنگ آفتابش را

ز بس نقد دل و دین را شمرد آسودگی بنگر

چسان مشتان با او پاک کرد آخر حسابش را

مشتاق اصفهانی
 
۸۵۳۹

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱

 

خوش آنکه گشته تسلیم بر حکمت از بدایت

لب بسته از بد و نیک نه شکر و نه شکایت

ای دشمن قوی چیست بیمت ز ما ضعیفان ...

... نه گریه راست تأثیر نه ناله را سرایت

بستیم رخت از آن کو کانجاست خواری افزون

آن بنده که بیش است مستوجب رعایت

ما کجرو از الستیم ای هادی طریقت ...

مشتاق اصفهانی
 
۸۵۴۰

مشتاق اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۱

 

گشاید از در میخانه هر در کاسمان بندد

مبادا در بروی هیچ کس پیر مغان بندد

بدشمن عهد یاری یار ما محکم چنان بندد

که نتواند بکوشش بگسلد با دوستان بندد

چه حاجت تیغ بندد بر میان کز شوق میمیرم

بقتلم چون میان نازک آن نازک میان بندد

جفاکارند خوبان سهی قد وای بر مرغی

کزین نازک نهالان بر نهالی آشیان بندد

سرم رفت از زبان بر باد شمع آسا خوشا آنکس

که در هر محفل آمد گوش بگشاید زبان بندد

بخونم چون نغطاند خدنگ آن شکار افکن

که بر خاک افکند صد صید تازه بر کمان بندد

چه فیضم از بهار حسن او رسم قدیمست این

که چون فصل گل آید باغ را در باغبان بندد

نیم پی بستگی مشتاق هرگز از دو زلف آن

گره پیوسته از کارم گر این بگشاید آن بندد

مشتاق اصفهانی
 
 
۱
۴۲۵
۴۲۶
۴۲۷
۴۲۸
۴۲۹
۵۵۱