گنجور

 
مشتاق اصفهانی

بود این زخم دیگر کشته تیغ عتابش را

که با اغیار بیند لطفهای بی‌حسابش را

شکست جام چرخ اولی چه کیفیت توان بردن

از آن ساغر که با خون ساقی آمیزد شرابش را

چه حاصل باشدم جز حسرت نظاره‌اش گیرم

نماند دستم از کار و کشم بند نقابش را

چه خونریز است یارب شهسوار من که نتواند

بغیر از خون مظلومان کسی گیرد رکابش را

چه جغد آشیان گم کرده گردد کو بکو عاشق

که هر ویرانه در خور نیست احوال خرابش را

مپرس از هجر و حال چشم شب بیدار من کامشب

فسونی خواند تا صبح قیامت بست خوابش را

دلا با من مگو کارت شود به از وفا آخر

چه گل چیدی تو زین گلبن که گیرم من گلابش را

کند کی رحم بر حال دلم مستی که گر سوزد

چو داغ لاله ز آتش برنمیدارد کبابش را

ره و رسم وفا میجویم از طفل نو آموزی

که می‌آرد بمکتب مدعی از پی کتابش را

چو میداند که شادی مرگ گردم چون رخش بینم

سبب از بهر قتلم چیست یارب اضطرابش را

دریغ از تیره روزان داشت پرتو این مکافاتش

که خط آئینه پنهان کرد در زنگ آفتابش را

ز بس نقد دل و دین را شمرد آسودگی بنگر

چسان مشتان با او پاک کرد آخر حسابش را

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode