گنجور

 
قصاب کاشانی

ز وصلش دور بودم جان ز بس می‌رفت و می‌آمد

نگشتم محرم آنجا تا نفس می‌رفت و می‌آمد

هنوزم بیضه از خون بود کز ذوق گرفتاری

دلم صدبار نزدیک قفس می‌رفت و می‌آمد

صدای دوستی نشنیدم از این بی‌قراری‌ها

به گوشم گاهی آواز جرس می‌رفت و می‌آمد

غلط کردم که بر بال کبوتر نامه را بستم

تپیدن‌های دل در هر نفس می‌رفت و می‌آمد

دل قصاب تا شد پای‌بند ظلمت هجران

ز غم هردم بر فریادرس می‌رفت و می‌آمد