گنجور

 
قصاب کاشانی

خوبان چو خنده بر من بی‌تاب کرده‌اند

دردم دوا به شربت عنّاب کرده‌اند

در زیر ابرویت صف مژگان ز راه کفر

برگشته‌اند و روی به محراب کرده‌اند

فارغ نشین که آن مژه‌های بهانه‌جو

خون خورده‌اند تا دل ما آب کرده‌اند

خاکستری که مانده ز پروانه‌های شمع

روشن‌دلان بزم تو سیماب کرده‌اند

آسودگان سایه شمشیر ناز تو

از سر کشیده دست و دمی خواب کرده‌اند

گاهی شناوران امید وصال تو

بیرون سری ز روزن گرداب کرده‌اند

دیوانه‌ها که دل به هوای تو بسته‌اند

بنیاد خانه در ره سیلاب کرده‌اند

یا رب به داغ و درد جدایی شوند اسیر

آنان که منع خاطر قصاب کرده‌اند