گنجور

 
قصاب کاشانی

رخت در جان‌گدازی آتش طور است پنداری

زبان در وصف رویت شمع کافور است پنداری

دل از حسن تو چون آیینه پرنور است پنداری

ز جوش گریه چشمم خانه مور است پنداری

دل پرشورم از شیرین‌لبی دور است پنداری

اگر هم‌صحبت چندین چمن نورسته شمشادم

و گر پهلونشین صد خیابان سرو آزادم

هر آنگاهی که آید جلوه قدّ تو در یادم

چنان برخیزد از مضراب غم از سینه فریادم

که رگ در استخوانم تار طنبور است پنداری

ز یک پیمانه می چشم مستت کرده مدهوشم

ز هجرت تا سحر می‌سوزم و از گریه خاموشم

ز مژگان سیاهت نیش گردد در جگر نوشم

شبی کز گلبن ناز تو خالی باشد آغوشم

به چشمم خواب مخمل نیش زنبور است پنداری

تو را ای شاه خوبان تا گزیدم چاکر عشقم

زدم تا دست بر زلفت پریشان‌‌خاطر عشقم

در این نخجیرگه با آنکه صید لاغر عشقم

سرم از سجده بت عار دارد کافر عشقم

کدوی سر به دوشم تاج فغفور است پنداری

ندارد گرچه قدری هیچ در پیشت بیان من

بیا بنشین زمانی گوش کن بر داستان من

اگر قصاب بستند اندر این عالم زبان من

صف صحرای محشر می‌شود پر از فغان من

نفس در سینه تنگم دم صور است پنداری