گنجور

 
قصاب کاشانی

من نمی‌گویم که منع نرگس غماز کن

بنده چشمت شوم تا می‌توانی ناز کن

کار عشاق پریشان‌روزگار از دست رفت

چند روزی تار قانون محبت ساز کن

می‌توان آیینه کردن محرم اسرار خویش

چون زبان بسته‌ام دادی انیس راز کن

کس چو من آشفته زلف دلاویز تو نیست

گر پریشان‌خاطری خواهی مرا آواز کن

گلشن دل‌ها است در پهلویت از بند قبا

یک گره بگشا و چندین غنچه را دل‌باز کن

سر زد از گرد عذار یار خط ای مرغ دل

طرفه‌دامی در چمن گسترده شد پرواز کن

ناوکش قصاب سرگرم از تن خاکی گذشت

می‌رسد از گرد ره تیرش به دل در باز کن