گنجور

 
۷۸۸۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۳۴

 

ما ز حرف پوچ مانند صدف لب بسته ایم

چون گهر در خلوت روشندلی بنشسته ایم

تنگ نتواند زمین و آسمان بر ما گرفت ...

... تاج اقبال سکندر این چنین لعلی نداشت

پیش یأجوج سخن سد خموشی بسته ایم

در محیط عشق خون نوح در جوش است و ما

چون حباب از سادگی بر موج محمل بسته ایم

چشم ما از بس که ترسیده است از پیوند خلق ...

صائب تبریزی
 
۷۸۸۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۶۰

 

... گر به ظاهر تیره چون آیینه نزدوده ایم

صرفه خود چون صدف در بستن لب دیده ایم

ورنه ما چون موج بر و بحر را پیموده ایم ...

... بس که از مغز استخوان خویش را پالوده ایم

گرچه بر پیشانی ما نیست قفل بستگی

مسعد سنگ دایم چون در نگشوده ایم ...

... می توان دانست از دستی که بر هم سوده ایم

دیو را در شیشه سر بسته نتوان بند کرد

ما چه از فکر سفر زیر فلک آسوده ایم ...

صائب تبریزی
 
۷۸۸۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۷۱

 

... در بساط آفرینش هر چه درد و داغ هست

دسته بندیم و به رغبت همچو گل برسر زنیم

راه امن بیخودی را کاروان در کار نیست ...

... در دل تیغ شهادت غوطه چون جوهر زنیم

بستر از خون بالش از شمشیر مردان کرده اند

چون زنان پیر تا کی تکیه بر بستر زنیم

بیقراری بادبان کشتی وامانده است ...

صائب تبریزی
 
۷۸۸۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸۲

 

... که از صاحبدلان عهد روی دل نمی یابم

چه ساعت بود بند از پای من برداشت بیتابی

که چون ریگ روان می گردم و منزل نمی یابم

ظهور حق ز باطل چشم من بسته است ای خود بین

تو لیلی را نمی یابی و من محمل نمی یابم ...

صائب تبریزی
 
۷۸۸۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۸۶

 

ز شور عشق اگر گل بر سر دستار می بستم

سر شوریده منصور را بر دار می بستم

من آن روزی که در عشق سخن ثابت قدم بودم

کمر در خدمت هر نقطه چون پرگار می بستم

زدینداری اسیر صد گره چون سبحه گردیدم

رهین یک گره بودم اگر زتار می بستم

تو با اغیار در سیر چمن بودی و من در دل

ز آه سرد نخل ماتم اغیار می بستم

به تکلیف بهاران شاخسارم غنچه می بندد

اگر در دست من می بود اول بار می بستم

اگر صایب هوا می بود در فرمان عقل من

به دوش باد تخت خود سلیمان وار می بستم

صائب تبریزی
 
۷۸۸۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۰۰

 

اگر می داشتم بال و پری پرواز می کردم

درین بستان سرا دیوان محشر باز می کردم

اگر می بود دامان شب زلفش به دست من ...

... نسیم صبح از نامحرمان بود این گلستان را

در ایامی که من بند قبایش باز می کردم

سپند شوخ چشم از دور دستی داشت بر آتش ...

... اگر روی دلی از پرتو خورشید می دیدم

سبک چون رنگ ازین بستان سرا پرواز می کردم

اگر می بود درد عشق صایب کارفرمایم ...

صائب تبریزی
 
۷۸۸۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۱۷

 

... به آسانی نشد باز این گره چون خامه از کارم

به زیر تیغ رفتم تا ز بند آزاد گردیدم

ز چوب دار نخل میوه دارم گشت عریانتر ...

... به پای سرو این گلزار چندانی که غلطیدم

ز گوش بسته سنگین دلان تیرم به سنگ آمد

درین محفل ز بی برگی چونی چندان که نالیدم ...

صائب تبریزی
 
۷۸۸۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۳۰

 

... من این شمع از برای مجلس آرای دگر دارم

به چشم سر و بستان تیغ زهرآلود می آید

که من این خارخار از سرو بالای دگر دارم ...

... که من چون لاله داغ کوه و صحرای دگر دارم

نه مجنونم که چشم آهوان سازد نظر بندم

نظر بر گوشه چشم دلارای دگر دارم ...

صائب تبریزی
 
۷۸۸۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۴۴

 

... به دامن نور بینایی جلا در آستین دارم

نیند این بسته چشمان لایق تشریف پیراهن

و گر نه بوی یوسف چون صبا در آستین دارم ...

... چو افتد کار بر سر گریه ها در آستین دارم

مرا بی همدمی مهر لب و بند زبان گشته

وگرنه همچو نی فریادها در آستین دارم ...

صائب تبریزی
 
۷۸۹۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۵۴

 

... تجرد در نظرها تیغ چو بین را سبک سازد

نه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزم

ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور ...

... بر آن موی میان از پیچش زنار می لرزم

به زنجیر تعلق گرچه محکم بسته ام دل را

نسیمی گر وزد بر طره دلدار می لرزم ...

... ز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزم

به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صایب

چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم

صائب تبریزی
 
۷۸۹۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۵۶

 

... که چون آتش به امداد خس و خاشاک برخیزم

چو شبنم کرده ام گردآوری خود را درین گلشن

به اندک جذبه ای از هستی خود پاک برخیزم ...

... نخوابیده است با کین کسی هرگز دل صافم

ز بستر چون دعا از سینه های پاک برخیزم

دل بی غم زمین شوره باشد تخم پاکم را ...

... مرا از گوشه خلوت مخوان در مجلس عشرت

چه افتاده است بنشینم خجل غمناک برخیزم

مرا چون سبزه زیر سنگ دارد آسمان صایب ...

صائب تبریزی
 
۷۸۹۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۶۲

 

نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم

ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم ...

... چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم

به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من

که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم

نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل ...

... نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان

که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم

لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد ...

صائب تبریزی
 
۷۸۹۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۹۱

 

... می خامم کمال من بود در جوش تنهایی

ازین میخانه چون هم خانه ای در بسته می خواهم

زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد ...

... ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم

به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم

به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن ...

صائب تبریزی
 
۷۸۹۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۲۳

 

چند امید به خوی تو ستمگر بندم

نخل مومین به هواداری اخگر بندم

لب ز اظهار محبت نتوانستم بست

من که با موم دو صد روزن مجمر بندم

همچنان سبزه من گرد یتیمی دارد

جگر تشنه اگر بر لب کوثر بندم

زخم من چون گل صد برگ ز ناخن شده است

ننگ صد بوسه چرا بر لب خنجر بندم

روز فرهادی من چند بود پرده نشین

تیغ کوهی به کف آرم کمری بر بندم

دیگر از هیچ رخی نشأه می گل نکند

شوری بخت اگر بر لب ساغر بندم

چشم بر ابر ندارد صدف قانع من

آب شور از مژه افشانم و گوهر بندم

مهر کردم روش نامه فرستادن را

دوزخی را ز چه بر بال کبوتر بندم

صایب از خنده او تا نظری یافته ام

تهمت تلخی گفتار به شکر بندم

صائب تبریزی
 
۷۸۹۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۳۵

 

... نه حبابم که پی کسب هوا برخیزم

من که از پستی طالع به زمین بستم نقش

نیست امید که در روز جزا برخیزم

نه سرو برگ غریبی نه سرانجام وطن

به چه طاقت بنشینم به چه پا خیزم

چاره غفلت من صور قیامت نکند ...

صائب تبریزی
 
۷۸۹۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۰۵

 

... دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم

چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک

چه بندها که ندارد وجود ازین مردم

به مردمی ز دد و دام مردمند جدا ...

صائب تبریزی
 
۷۸۹۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۳۰

 

... ز حد خویش به مستی نمی روم بیرون

درین حظیره در بسته ایمن از عسسم

چه حاجت است به بند دگر مرا صایب

که من ز لاغری خود همیشه در قفسم

صائب تبریزی
 
۷۸۹۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۵۵

 

... نسیم صبحم و کارم دریدن جیب است

به تنگ گیری بند قبا نمی بینم

چه لازم است بر آیینه مشق بوسه کنم ...

... چو غنچه راه نسیم صبا نمی بینم

که بسته است حنا دست با دستان را

که غیر خاک به مشت گدا نمی بینم ...

صائب تبریزی
 
۷۸۹۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۶۲

 

... تفاوت است میان شنیدن من و تو

تو بستن در و من فتح باب می شنوم

بر آستان خرابات چون نباشم فرش ...

... ز رخنه دل پر اضطراب می شنوم

مگر ز سیر بناگوش یار می آید

که بوی یاسمن از ماهتاب می شنوم ...

صائب تبریزی
 
۷۹۰۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۷۹

 

... چون برق بر سیاهی منزل گذشته ام

دلبستگی به سایه مرا سنگ ره شده است

چون سرو و بید اگر چه ز حاصل گذشته ام

صید زبون چه عذر تواند ز تیغ خو است

در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام

ظلم است بنده کردن آزادگان به جود

از راه رحم خشک ز سایل گذشته ام ...

... سایل به بی نیازی من نیست در جهان

لب بسته بارها ز در دل گذشته ام

صایب شده است سرمه نفس در گلوی من ...

صائب تبریزی
 
 
۱
۳۹۳
۳۹۴
۳۹۵
۳۹۶
۳۹۷
۵۵۱