گنجور

 
صائب تبریزی

نشد سروی درین بستانسرا یک بار همدوشم

ز آتش طلعتی روشن نشد محراب آغوشم

سرآمد گرچه در آغوش سازی عمر من چون گل

نشد یک بار دربرآید آن سرو قباپوشم

سراپایم چو ساغر یک دهن خمیازه می گردد

چو می گردد به خاطر یاد آن لبهای می نوشم

به هر افسانه نتوان همچو طفلان بست چشم من

که قدر وقت دان کرده است آن صبح بناگوشم

نه زان سان شعله ور شد آتش بیتابیم از دل

که لعل آبدار او تواند کرد خاموشم

نباشد بیوفایی شیوه من چون هوسناکان

که در دوران خط از بندگان حلقه در گوشم

لب جان پرورت بر من نه آن حق نمک دارد

که در روز سیاه خط شود از دل فراموشم

اگرچه می توانم زیر بار عالمی رفتن

گرانی می کند دست نوازش بر سر دوشم

چه خواهد کرد صائب باده من با تنک ظرفان

که خم را پایکوبان داشت در میخانه ها جوشم