گنجور

 
صائب تبریزی

زین نه صدف به روشنی دل گذشته ام

چون بحر بیکنار ز ساحل گذشته ام

مجنون به گرد من نرسد در گذشتگی

چون گردباد، راست ز محمل گذشته ام

از دیر و کعبه نیست خبر رهرو مرا

چون برق بر سیاهی منزل گذشته ام

دلبستگی به سایه مرا سنگ ره شده است

چون سرو و بید اگر چه ز حاصل گذشته ام

صید زبون چه عذر تواند ز تیغ خو است؟

در حشر چشم بسته ز قاتل گذشته ام

ظلم است بنده کردن آزادگان به جود

از راه رحم، خشک ز سایل گذشته ام

چون موج، قدردانی دریاست مطلبم

گاهی اگر به دامن ساحل گذشته ام

سایل به بی نیازی من نیست در جهان

لب بسته بارها ز در دل گذشته ام

صائب شده است سرمه نفس در گلوی من

تا از حجاب عالم باطل گذشته ام