گنجور

 
صائب تبریزی

ز سادگی است تمنای سود ازین مردم

که شد به خاک برابر وجود ازین مردم

بغیر آبله دل که غوطه زد در خون

کدام عقده مشکل گشود ازین مردم

زمین شور کند تلخ آب شیرین را

ببر علاقه پیوند زود ازین مردم

بغل گشایی جان بود پیش تیغ اجل

گشایشی که مرا رو نمود ازین مردم

درین قلمرو آفت قدم شمرده گذار

که دام مکر بود تار و پود ازین مردم

ز خون تشنه لبان است موج بحر سراب

مرو ز راه به محض نمود ازین مردم

پلی است آن طرف آب پیش بینایان

دو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردم

چونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاک

چه بندها که ندارد وجود ازین مردم

به مردمی ز دد و دام مردمند جدا

چو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردم

ز بس فتاد بر او سایه گرانجانان

چو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردم

کسی که سر به گریبان درین زمانه کشید

یقین که گوی سعادت ربود ازین مردم

مرا چون صورت دیوار در بهشت افکند

به گل زدن در گفت و شنود ازین مردم

کجاست برق جهانسوز نیستی صائب

که شد سیاه جهان وجود ازین مردم