گنجور

 
۷۷۲۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷

 

... وقت تخمی خوش که افتد در زمین پاک ما

بر زمین هر چند نقش از خاکساری بسته ایم

باکمال سرکشی گردون بود در خاک ما ...

... چون به محفل رو نهد پروانه بی باک ما

خاک دامنگیر بند دست و پای رهروست

نیست ممکن غم برآید از دل غمناک ما

شبنم ما گرچه صایب در نمی آید به چشم

تازه دارد گلستان را دیده نمناک ما

صائب تبریزی
 
۷۷۲۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۴

 

نه ز خامی نقش ها را خام می بندیم ما

پرده بر چشم بد ایام می بندیم ما

دیده خونخوار ما را نیست سیری از شکار

خاکساری را به خود چون دام می بندیم ما

فیض بالادست مینا را طلب در کار نیست

چون لب ساغر لب از ابرام می بندیم ما

می شود همچون فلاخن شهپر پرواز ما

سنگ اگر بر جان بی آرام می بندیم ما

مطلب ما بی دلان از چشم بستن خواب نیست

در به روی آرزوی خام می بندیم ما

گرچه زخم صبح از خورشید می گردد زیاد

رخنه خمیازه را از جام می بندیم ما

در به روی گفتگو هر چند باشد دلپذیر

با زبان چرب چون بادام می بندیم ما

در ره افتادگی از ما کسی در پیش نیست

نقش بر روی زمین هر گام می بندیم ما

تیغ را دندانه می سازد سپر انداختن

از دعا دایم راه دشنام می بندیم ما

بستگی کفرست در آیین ما آزادگان

می شود زنار اگر احرام می بندیم ما

نیست صایب چون شرر ما را به جان دلبستگی

چشم در آغاز از انجام می بندیم ما

صائب تبریزی
 
۷۷۲۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۴

 

... آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما

نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را

دانه اهل کرم را دام می دانیم ما ...

... می شود در کامرانی روی گردان دل ز حق

بستگی را جامه احرام می دانیم ما

از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است ...

صائب تبریزی
 
۷۷۲۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹۰

 

... فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار

خوشه بندد دانه زنجیر در زندان ما

تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک ...

... سبزه خوابیده ما می زند پهلو به چرخ

سرو کوتاهی است عمر خضر از بستان ما

از بریدن پنجه خورشید و مه دارد خطر ...

صائب تبریزی
 
۷۷۲۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸

 

... ندزدد آفتاب از ماه نو پهلو چه خواهد شد

که بر فتراک او بندم شکار لاغر خود را

ز بیم دیده بد چون زره زیر قبا دارم ...

... به پای شمع می خواهم که رنگ تازه ای ریزم

نسازم جمع از دلبستگی خاکستر خود را

نگردد پرده چشم بصیرت خواب بیهوشی

که وقت خواب پهلو می شناسد بستر خود را

ننازد چون به بخت سبز خود قمری درین گلشن

که بر فتراک سرو از طوق می بندد سر خود را

ز بس آب طراوت می چکد صایب ز الفاظش ...

صائب تبریزی
 
۷۷۲۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹

 

... ازان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد

که بر فتراک صاحب دولتی بندد سر خود را

کسی تا چند پنهان چون زره زیر قبا دارد ...

... نیامد مهر تابان بر سر بالین من صایب

به خون رنگین نکردم تا چو شبنم بستر خود را

صائب تبریزی
 
۷۷۲۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۹

 

... تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی

که شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل را

گهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخر ...

... مکن از کسب دست خویش کوته چون گرانجانان

منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را

اگر زیر فلک جای اقامت هست و آسایش

زمین بر گاو چون بسته است از روز ازل جل را

منم کز ناله خود چاک می سازم گریبان را ...

صائب تبریزی
 
۷۷۲۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷

 

... که خاموشی بود کمتر چراغ زیر دامان را

نهان در خط سبز آن لعل شکر بار را بنگر

ندیدی زیر بال طوطیان گر شکرستان را ...

... کریم پاک گوهر چشم سایل را کند روشن

صدف با بسته چشمی می شناسد ابر نیسان را

مگر روی عرقناک ترا دیده است کز غیرت

ز برگ لاله شبنم بر جگر افشرده دندان را

سخن های پریشان مرا نشنیدن اولی تر ...

... که چین آستین بر جبهه باشد تنگدستان را

مرا از قرب شبنم در گلستان شد چنین روشن

که خوبان از هوا گیرند صایب پاک چشمان را

صائب تبریزی
 
۷۷۲۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲

 

... به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری

اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را

ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا ...

... به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید

که محکم تر کند تدبیر بند آسمانی را

شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق ...

... سیاهی نیل چشم زخم آب زندگانی را

گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من

کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را

نسیم بی ادب بند نقاب غنچه نگشاید

چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را ...

صائب تبریزی
 
۷۷۳۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۵۲

 

... سر این نافه را پیش غزالان ختا بگشا

ندارد طاقت بند گران بال پریزادان

بر آن اندام نازک رحم کن بند قبا بگشا

نمی گنجد نسیم مصر در پیراهن از شادی ...

... نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد

در ایام برومندی در بستانسرا بگشا

شکایت نامه ما سنگ را در گریه می آرد ...

... به دستی چون حنا بیعت کند هر شب توانایی

کنون چون دست دست توست بند از پای ما بگشا

اگر چه درد جای خویش را وا می کند در دل ...

صائب تبریزی
 
۷۷۳۱

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۲

 

... ازان هردم بود جایی درین ظلمت سرا سالک

که گردد خواب تلخ از بستر بیگانه در شب ها

ندارد خلق با هرکس سیه شد روز او کاری ...

... حریفی نیست به از شیشه و پیمانه در شب ها

مکن پهلو به بستر آشنا صایب چو بی دردان

سری چون غنچه بر زانو بنه رندانه در شب ها

صائب تبریزی
 
۷۷۳۲

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۶۵

 

... ازآن دریا که با این قرب لب خشکند ساحل ها

بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران

گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دل ها

زبان بستم گشاد دل ز صد جانب درون آمد

نظر پوشیدم از پیش نظر برخاست حایل ها ...

صائب تبریزی
 
۷۷۳۳

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹

 

... که به آن گوهر شهوار رساند خود را

بسته دانه و آبند سراسر مرغان

زین قفس تا که به گلزار رساند خود را

نیست در بند جهان مرغ سبک پروازی

کز قفس تا سر دیوار رساند خود را ...

صائب تبریزی
 
۷۷۳۴

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۳

 

وحشتی داده ز اوضاع جهان دست مرا

که به زنجیر دو زلفش نتوان بست مرا

بس که آشفته ز سودای توام می گردد ...

... دارم از پاس وفا سلسله بر پا ورنه

من نه آنم که به زنجیر توان بست مرا

گرچه چون آبله بر هر کف پا بوسه زدم ...

... خامشی داردم از مردم کج بحث ایمن

نیست چون ماهی لب بسته غم شست مرا

آیم از خاک به محشر چو سبو دست به دوش ...

... خاک در کاسه دشمن کند افتادگیم

نقش بندد به زمین هر که کند پست مرا

سرو آزاده من وحشت از آب و گل داشت

کرد حیرانی رفتار تو پابست مرا

طرفی نیست جز آیینه مرا چون طوطی ...

صائب تبریزی
 
۷۷۳۵

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۷

 

... چه عجب گر جگر نی بخراشد نفسم

بند از بند فراق تو جدا کرد مرا

داشتم شکوه ز ایران به تلافی گردون

در فرامشکده هند رها کرد مرا

چون به بستر بنهم پهلوی راحت صایب

غنچه خسبی گره بند قبا کرد مرا

صائب تبریزی
 
۷۷۳۶

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۳۷

 

... که دم سرد خزان افکند از جوش مرا

دست بسته است کلید در گنجینه من

می گشاید گره از دل لب خاموش مرا

شب زلف سیه افسانه خوابم شده بود

ساخت بیدار دل آن صبح بناگوش مرا

منم آن فاخته صایب که ز خود دارد دور ...

صائب تبریزی
 
۷۷۳۷

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۴۴

 

... کار موقوف به وقت است که چون وقت رسید

خوابی از بند رهانید مه کنعان را

بست بر خاک ز بی بال و پری صایب نقش

مگر از دور زمین بوس کند جانان را

صائب تبریزی
 
۷۷۳۸

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰۸

 

به خنده ای بنواز این دل خراب مرا

به شور حشر نمکسود کن کباب مرا ...

... ترا که دست و دلی هست قطره ای بفشان

که چون گهر به گره بسته اند آب مرا

درین ریاض من آن گلبنم که از خواری

به نرخ آب نگیرد کسی گلاب مرا ...

... که شوید از ورق چهره گرد خواب مرا

فلک عبث کمری بسته در نهفتن من

نهان چگونه کند هاله ماهتاب مرا ...

صائب تبریزی
 
۷۷۳۹

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۵۷

 

... به روی خویش نیارد چو آب شیشه ما

لب شکایت ما را که می تواند بست

شکسته است ز زور شراب شیشه ما ...

... ز باده شفقی کامیاب شیشه ما

بنای میکده ها را رسانده است به آب

ز بوی باده نگردد خراب شیشه ما ...

صائب تبریزی
 
۷۷۴۰

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷۴

 

زهی نقاب جمالت برهنه رویی ها

خموشی تو زبان بند کام جویی ها

ز سرو قد تو یک جلوه عالم آشوبی ...

... جز این که داد سر خویش را به باد حباب

چه طرف بست ندانم ز پوچ گویی ها

چو فرد آینه با کاینات یک رو باش ...

صائب تبریزی
 
 
۱
۳۸۵
۳۸۶
۳۸۷
۳۸۸
۳۸۹
۵۵۱