گنجور

 
صائب تبریزی

به عصیان مگذران زنهار ایام جوانی را

مکن صرف زمین شور، آب زندگانی را

به مهر خامشی تیغ زبان را کن سپرداری

اگر دربسته می خواهی بهشت جاودانی را

ز می بگذر که باشد در قفا همچون گل رعنا

خمار زردرویی باده های ارغوانی را

دو روزی تلخ کن بر دیده خود خواب شیرین را

که از شبگیر، ره نزدیک گردد کاروانی را

مشو خوشدل دو روزی چرخ اگر خندید بر رویت

که ناکامی بود تعبیر، خواب کامرانی را

به آب تیغ تر سازد گلو را تر زبانی ها

غنیمت دان درین دریا چو ماهی بی زبانی را

مرو دنبال دنیا چون کمان شد قد چون تیرت

به صحرای عدم انداز این آتش عنانی را

به شکر خنده ای می پاشد اعضایت ز یکدیگر

مده چون غنچه ره در دل نسیم شادمانی را

به خواری چشم کی پوشد ز دنیا طالب دنیا؟

که رهزن توتیا داند غبار کاروانی را

به چندین پنجه طوق قمریان را سرو نگشاید

که محکم تر کند تدبیر، بند آسمانی را

شوند از بی نیازی نازنینان رام با عاشق

تغافل می کند ارزان متاع سرگرانی را

دل رم کرده را از من نگهداری نمی آید

چسان پاس از گسستن دارم این برگ خزانی را؟

مده از خط غباری در دل خود ره که می باشد

سیاهی نیل چشم زخم، آب زندگانی را

گرفتم بست آن بی رحم راه گفتگو بر من

کسی نگرفته است از من زبان بی زبانی را

نسیم بی ادب، بند نقاب غنچه نگشاید

چمن پیرا به من گر واگذارد پاسبانی را

دل افگار، قدر نرگس بیمار می داند

توانایان چه می دانند قدر ناتوانی را؟

مشو کاهل قلم ای سنگدل در نامه پردازی

که قاصد می دهد تغییر، پیغام زبانی را

گران گردند بر دل از گرانخیزی سبکروحان

به محفل چون روی، بگذار در بیرون گرانی را

من از نسیان پیری دل به این خوش می کنم صائب

که بیرون می برد از خاطرم یاد جوانی را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۴۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
کمال‌الدین اسماعیل

جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس

که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را

ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت

مربّی آنچنان پیری، سزد جوانی را

ز قحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب

[...]

مولانا

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را

مهی مریخ‌چشم ارزد‌، چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان‌ِ عجب باید که داند جان فدا کردن

[...]

حکیم نزاری

نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را

دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را

به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را

به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را

چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری

[...]

نظیری نیشابوری

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد

که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را

به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است

[...]

کلیم

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را

نکویان یاد می‌گیرند طرز نکته‌دانی را

به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی

درازی عیب می‌باشد قبای زندگانی را

نمی‌خواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه