گنجور

 
صائب تبریزی

به دل های پر از خون حرف آن زلف دو تا بگشا

سر این نافه را پیش غزالان ختا بگشا

ندارد طاقت بند گران بال پریزادان

بر آن اندام نازک رحم کن، بند قبا بگشا

نمی گنجد نسیم مصر در پیراهن از شادی

گریبانی برای امتحان پیش صبا بگشا

نسیم ناامیدی بد ورق گرداندنی دارد

در ایام برومندی در بستانسرا بگشا

شکایت نامه ما سنگ را در گریه می آرد

مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا

به دستی چون حنا بیعت کند هر شب توانایی

کنون چون دست دست توست بند از پای ما بگشا

اگر چه درد جای خویش را وا می کند در دل

تو از آغوش رغبت در حریم سینه جا بگشا

سزای توست چون گل گریه تلخ پشیمانی

که گفت ای غنچه غافل، دهن پیش صبا بگشا؟

ز رقص مرغ بسمل این نوا در گوش می آید

که ساحل چون شود نزدیک، بازوی شنابگشا

ندارد بی قراری حاصلی غیر از پشیمانی

میان خویش را چون موج در بحر بلا بگشا

مکن از ظلمت پر وحشت فقر و فنا دهشت

نظر چون خضر بر سرچشمه آب بقا بگشا

سحاب تیره هیهات است بی باران بود صائب

ز روی صدق در دلهای شب دست دعا بگشا