گنجور

 
صائب تبریزی

مزن بر سنگ پیش سخت رویان گوهر خود را

به هر آیینه تاریک منما جوهر خود را

تو ای پروانه عاجز، تلاش قرب آتش کن

که من از گرمی پرواز می سوزم پر خود را

ازان خورشید بر گرد جهان سرگشته می گردد

که بر فتراک صاحب دولتی بندد سر خود را

کسی تا چند پنهان چون زره زیر قبا دارد

ز بیم تیر باران حسودان جوهر خود را؟

نیم مجنون اگر در دامن گردون نیندازم

نهد گر بر سرم خورشید تابان افسر خود را

نیامد مهر تابان بر سر بالین من صائب

به خون رنگین نکردم تا چو شبنم بستر خود را

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۵۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

ندارد در خور من باده ای گردون مینایی

مگر از خون دل لبریز سازم ساغر خود را

به دلتنگی چنان چون غنچه تصویر خو کردم

که بر روی نسیم صبح نگشایم در خود را

ز سربازی درین گلشن چنان خوشوقت می گردم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
واعظ قزوینی

پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را

برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را

ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری

که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را

نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی

[...]

اسیر شهرستانی

ز بی سرمایگی دادم سرانجامی سر خود را

به دست صد شکست دل سپردم ساغر خود را

چنان سیر چمن شد در گرفتاری فراموشم

که هرگز از قفس نشناختم بال و پر خود را

جویای تبریزی

مه من چون دهد عرض صفای پیکر خود را

کشد صبح از خجالت بر سر خود چادر خود را

از آن با چشم دل حیران حسن خوبرویانم

که صنعت می نماید خوبی صنعتگر خود را

زبان خبث یاران سر کند چون تیغ بازی را

[...]

حزین لاهیجی

ز خورشید قیامت گر کنم بالین سر خود را

نسازد مستی من خشک، دامان تر خود را

اگر آیینهٔ تیغم، برون از زنگ می آمد

به این گردن فرازان، می نمودم جوهر خود را

فروغ من در این ظلمت سرا روشن نمی گردد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه