گنجور

 
صائب تبریزی

نکرد از ناله شبخیز با خود گرمخون گل را

نشد روشن چراغ از شعله آواز بلبل را

به ناز و سر گرانی روی از خوبان نمی تابم

کند دندانه جان سخت من تیغ تغافل را

تراوش می کند راز نهان از مهر خاموشی

که شبنم مانع از جولان نگردد نکهت گل را

گهر ز افتادگی از باغ پای تخت کرد آخر

که می گوید ترقی نیست در طالع تنزل را؟

دل بی تاب از دست نوازش کی به حال آید؟

نسازد پا فشردن بر زمین، ساکن تزلزل را

حصاری چون تحمل از حوادث نیست پیران را

که از سیلاب گردد بردباری پشتبان پل را

ندارد آبهای تیره به ز استادگی صیقل

مده در گفتگو از دست، دامان تأمل را

مکن از کسب دست خویش کوته چون گرانجانان

منه بر کاهلی زنهار بنیاد توکل را

اگر زیر فلک جای اقامت هست و آسایش

زمین بر گاو چون بسته است از روز ازل جل را؟

منم کز ناله خود چاک می سازم گریبان را

وگرنه هست از گل صد گریبان چاک بلبل را

ز خوی تند نتوان روی گردان گشت از خوبان

به زخم خار نتوان داد از کف دامن گل را

نباشد امتدادی دولت سر در هوایان را

کند خط عاقبت کوتاه، دست زلف و کاکل را

بود گلبانگ بهتر از زر گل قدردانان را

چمن پیرا ز سیر باغ مانع نیست بلبل را

نشد چشم مرا خواب پریشان از گرستن کم

بود با چشمه ساران ریشه پیوند سنبل را

ز تمکین سرمه می گردد خروش سیل را صائب

اگر کوه گران از من سبق گیرد تحمل را