گنجور

 
۷۵۸۱

نوعی خبوشانی » مثنوی سوز و گداز » بخش ۴ - صفت شب و سبب آغاز این خجسته داستان

 

... گشاده رو تر از آغوش مستان

نشاط افزا تر از گلگشت بستان

بهاراندودچون بام بر دوست

گلاب آلوده همچون بستر دوست

طرب معمار شب بی رنج مزدور

سرشته کرد مشک از مغز کافور

چو گل گردیده گرد شبنم آلود

به آن گل کرد عالم را گل اندود ...

... صبا موج و نظر مهتاب می ریخت

طرب ره بسته برغم شش جهت را

در آن شب زاد گیتی عافیت را ...

... شه فرخنده اقبالت طلب کرد

نشستن را به رفتن بایدت بست

که گر برخاستی فرصت شد از دست ...

... یکی برطرف آتش خانه بگذر

بر آیین بت و بتخانه بنگر

ببین رونق گه آتش پرستی ...

... چو بر مردان سرآید عمر سرکش

چو خس بنهند شان در کام آتش

به آتش جسم خاکیشان بسوزند ...

... ز بهر مرده ای خود را بسوزند

پس از مردن رخ از هم بر نتابند

به هم در بستر آتش بخوابند

تعجب نیست کز دعوی صادق ...

نوعی خبوشانی
 
۷۵۸۲

نوعی خبوشانی » مثنوی سوز و گداز » بخش ۷ - آغاز داستان محبت نامهٔ سوز و گداز

 

... ز بس سرعت به سالی می شمردند

به صد ناخن بنای عمر خستند

وز آن خشتی به پای خویش بستند

که بر کرسی عمر از ارجمندی ...

نوعی خبوشانی
 
۷۵۸۳

نوعی خبوشانی » مثنوی سوز و گداز » بخش ۸ - ادامه

 

... پی حاجت روا کردن ز جا جست

کمر بر جان و جان را بر میان بست

زبیم خوی چرخ آبنوسی

هماندم ساخت ترتیب عروسی ...

... عنان برتافت از جولان شوخی

به روی زانوی مشاطه بنشست

چو ساغر بر لب و آیینه در دست

چو بنشست از خرام آن نخل نو خیز

ز گل شد دامن مشاطه لبریز ...

... به خوی شسته رخ گلگونه هر دم

که گل زیور نخواهد غیر شبنم

چو بر تن پای تا سر زیور آراست ...

نوعی خبوشانی
 
۷۵۸۴

نوعی خبوشانی » مثنوی سوز و گداز » بخش ۹ - رفتن داماد به خانهٔ عروس و در راه فرود آمدن دیوار بر سر او

 

... که بودی سایه اش بر طاق کسری

ز بس طوفان بر او شبنم نشانده

درستی در گل و خشتش نمانده

شکست اندر شکست آن بام و دیوار

به تار عنکبوتش بسته معمار

هوا مزدور پشتی بانی او ...

... خروش صور چون از جای جنبید

بنایش چون بنای قبر لرزید

ز بس زلزال کوس آتشین دم

بنایش چون مقوا ریخت از هم

چو از هم ریخت آن فرسوده پیکر ...

... به رسم ملت آتش پرستان

برو سازند آتش باغ و بستان

همان هنگامه دامادیش گرم ...

... حنا در ناخنش گردید نیلی

ز ناخن جوی خون در سینه می بست

ز خون زنگار بر آیینه می بست

به خون از نرگس ترسومه می شست ...

... به خود در خشم و باناموس در جنگ

دلش نقش دویی را بسته برباد

اناالحق گوی واشوقاه داماد ...

... چو از هر مکر و حیلت باز رستند

زبان بستند و در ماتم نشستند

نوعی خبوشانی
 
۷۵۸۵

نوعی خبوشانی » مثنوی سوز و گداز » بخش ۱۴ - صفت بهار و شرح حال خویش در زندان و خاتمه

 

... صراحی شمع و گل پروانه پرواز

شراب و شبنم و گل هر سه همدست

کزین عاشق وزان بلبل شود مست ...

... خرامان عالمی گلدسته در دست

من از نیلوفری زنجیر پا بست

ز چندین گل که دارد رنگ هستی ...

... چو در گنجد خم و پیمانه با هم

نماید رشحه ای بر بحر شبنم

کنون معذورم از گستاخ گویی ...

... بلاغت منشی دیوان اعمال

اولوالامر هوس بنیاد دلها

ولی عهد امید آباد دلها ...

... نسیمی ده گل شرمندگی را

معطر کن دماغ بندگی را

براتی ده ز دیوان نجاتم

بنه مهر نبوت بر براتم

که از خاصیت آن خاتم بخت ...

... تهمتن شیوه ای در کار من کن

که بیژن وار مردم زین تغابن

ادب شرطست و شرح غم ضرور است ...

نوعی خبوشانی
 
۷۵۸۶

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

به صبوری بفریبم دل شیدایی را

در جگر بند کنم ناله صحرایی را

دم ز انکار محبت زدم و بد کردم ...

... باغبان خواست که حیران گل و خار شویم

بست بر دیده ما راه شناسایی را

آسمان ماتم خس خانه خود گیر که سوخت ...

فصیحی هروی
 
۷۵۸۷

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

 

... نظر بیگانه ای گر بر در و دیوار بگشاید

نگاهی کز گلستان جمالش بار بربندد

ز غیرت سوزم ار بر روی یوسف بار بگشاید ...

... چه مضراب ست بر کف مطرب ما را که ما بر لب

ره هر ناله بربندیم او از تار بگشاید

چراغم سوزم و خاموش بنشینم نه تارم من

که کار بسته ام از ناله های زار بگشاید

بدین اسباب رسوایی فصیحی شیخ شهر ما ...

فصیحی هروی
 
۷۵۸۸

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳

 

... گریه زخم من و خنده گل دوش به دوش

شوق بنگر که چو نامش به زبانم آید

نگه از دیده سراسیمه دود تا در گوش

تیغ نازی مگر احرام دلم بسته که باز

زخمها هر نفس از شوق گشایند آغوش ...

فصیحی هروی
 
۷۵۸۹

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۶

 

متاع اشک گر آتش بود برو بفروش

وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش

چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم ...

... مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار

چو بنده ای بخری خویش را بدو بفروش

زبان شعله فصیحی بخر درین بازار ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۰

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴

 

کتاب عشقم و آیات زلف دوست عنوانم

ز سر تا پا گرم بندند شیرازه پریشانم

نگاه هرزه گردم شد سبک پرواز بستانی

که باز از اشک نومیدی گرانبارست مژگانم ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۱

فصیحی هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵

 

... چند روزی شد کش از خون رشک کوثر کرده ایم

زخم ما را از جگر غم زیور ناسور بست

ورنه تحقیق سر و سامان خنجر کرده ایم ...

... ما هنوز از نخل غم یک میوه نوبر کرده ایم

از تو چون نومید بنشینیم کاندر کوی تو

مشت خاکی را به صد امید بر سر کرده ایم ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۲

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - بث الشکوی و مدح مولا علی‌بن ابی‌طالب علیه‌السلام

 

... زره های گردون ره تیر آهم

نبندد چو بندد دلم زه کمان را

زبانم که خوشخو تر از برگ گل بود ...

... کند مرده وارت به یک دم دو پاره

بجنباند ار دست قهرش بنان را

به یک کف هم از آب دریای قهرش ...

... شب و روز گهواره آسمان را

پل از موج بندند بر روی دریا

به ملکی که بندی تو سد زمان را

ز صبح قلم در سپهر ثنایت ...

... زدوده توان ساخت خورشید هرگز

تو این معجز آموختی مر بنان را

کس از کلک بی جان چگونه تواند ...

... ولی ز ابجد لفظ تقریر معنی

شد آیین دبستان امکانیان را

در آن روز کز دست قهر آفرینش ...

... سبک جان تر از کاه کوه گران را

به دستی که شیرازه تازه بستی

ورقهای فرسوده آسمان را

سبک جان فشانند اطفال امکان

که بر دیده بندند خواب گران را

ز دستی که دارد ز نور ولایت ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۳

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳ - مدح حسین‌خان شاملو

 

چه معجزست بهار کرشمه افشان را

که از نسیم برافروخت شمع بستان را

ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید ...

... چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل

ز عطر بس که بینباشتند بستان را

چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار ...

... ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد

فراق معنی بگداخت ز ابنای دهر پیمان را

که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد ...

... به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت

عطیه ای که غنی ساخت باغ و بستان را

که جز مدیح ترا گر پرستدی نفسم

همان بود که پرستیده است شیطان را

به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت

نخست ابجد تعلیم این دبستان را

به مدح گستری منعم ار کنم تقصیر ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۴

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - مدح حسن خان شاملو

 

... جعد سنبل نیم تاب و چشم نرگس نیم خواب

نقشبند کارگاه کون یعنی نوبهار

دید چون بر لب مرا آماده صد زهر عتاب ...

... ای ز خاک آستانت آسمان نایب مناب

عقل اول بست چون شیرازه کون و مکان

کرد ذاتت را ازین مجموعه کل انتخاب ...

... چون کمالات طبیعیش آمد از قوت به فعل

با توأش بربست عهد آن گوهر قدسی جناب

این زمان آیین عشرت بند مجلس را که بست

دهر را آذین زیبایی درین طور آفتاب ...

... این همه شد لیک بخت تیره کی گردد سفید

کی سیاهی بسترد خورشید از پر غراب

این که می گویم هم از اندازه فکر منست ...

... اختری سازد که نور از وی ستاند آفتاب

چند ازین افسانه سنجیها فصیحی لب ببند

شرح این حال پریشان را بباید صد کتاب ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۵

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹ - مدح حسین‌خان شاملو

 

... وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار

جهان به طفل وفایی نگشته آبستن

وگر شده نشده از حیات برخوردار

نخست کار که بنای آفرینش کرد

میان ما و طرب کرد آهنین دیوار ...

... نهاده طور خرد نام خانه خمار

به سعی باصره در طعمه طعم دریابند

کشند سرمه ز لایش اگر اولو الابصار ...

... عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار

به طعم جان بستاند به نشیه جان بخشد

سرشته اندش گویی ز وصل و فرقت یار ...

... ز بارگاه جلالت چو عدل بر پا خاست

پی مرمت این خاک توده بناوار

به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق

بنای قصر خراب زمانه را معمار

برای جغد که بی خانمان نیارد زیست ...

... فلک جنا با دریا دلا خداوندا

زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار

هرات عمره الله خراب بود چنانک ...

... ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار

هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه

خدای کرده ترا زین بهشت برخوردار ...

... لطیفه ای که بر آن روح قدس باد نثار

که هرکه بندگی شاه دین پناه کند

شود نصیبش جنات تحتها الانهار ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۶

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - مدح حسین خان شاملو

 

... کای گلت را صد بهشت تازه در هر نوک خار

این چه آشوبست گفت از بهر استقبال عید

می شتابند از صغار آفرینش تا کبار

خیز تا ما هم ز شهد سیر لب شیرین کنیم

چند بنشینی چو زهر اندر بن دندان مار

بس که شد گرم تقاضا خون فشانیهای شرم ...

... او بر اسب خویش و من بر سایه اسبش سوار

خوش خوشک را ندیم تا جایی که گفتی بسته اند

هم نظرها از تراکم بر نظرها رهگذار ...

... عید دولت بر یمین نوروز عشرت بر یسار

قدسیان صف بسته هر سودست خدمت بر کمر

ساقیان با زلف های عنبر ین در گیر و دار ...

... جان فدایت باد ساقی زلف برگیر از عذار

مطربان نی عندلیبان سرابستان قدس

سازها نی روح داود مجسم در کنار ...

... از ادب هیچ ار نه اندیشی ز ما خود شرم دار

او چو با خود عقد بستش نو عروسی بود لیک

پیر زالی بود چون شد عدل اینش خواستگار ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۷

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - مدح و مفاخره

 

باز بر اوراق گیتی نقشبندان بهار

صفحه گلزار را کردند پرنقش و نگار ...

... باده را بینند هر سو مجلسی آراسته

زهد را یابند در کنجی نشسته سوکوار

مطربان در کف نهاده هر طرف عود طرب ...

... دیده ای کز دست حسنت باده حیرت کشد

کی برد در بستر مرگش دگر خواب خمار

مرگ نتواند نهد بر پای او بند عدم

در هوای زلف تو هر دل که گردد بی قرار ...

... حارس تقدیر و رب آفرینش استوار

چون نهد بنیاد دیوان معالی جاه تو

چرخ را بر خاک بنویسد برات افتخار

من همان شخص مزکی طبع قدسی فطرتم ...

... افکنم چون خار و خس در معانی برکنار

در شبستان خیالم پای نه تا بنگری

شاهدان حوروش در پرده های زرنگار ...

... ابر نیسانم که چون در جلوه آیم در چمن

گلبن آرد جای گل من بعد مروارید بار

من چنین نیکم ولیکن طالع و بختم بدند ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۸

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۲ - مدح حسین‌خان شاملو و عذرخواهی از او

 

... غم مرا بهر گشاد خویش دارد بی قرار

از بن هر موی من طوفان شرمی موج زد

کس چو من هرگز مباد از کرده خود شرمسار ...

... گلشنی راکش درم روح القدس یک غنچه بود

دست قهرش بست آیین بهار از نیش خار

در درختستان طبعم زآفت بی میوگی ...

... سینه گرمی کز آن آتش گریزد در شرار

بندمش صد ره به زنجیر نفس اما ز شوق

بگلسلد زنجیر را هر گه که گردد بی قرار ...

... گر پذیری ورنه امر از تست لطف از کردگار

تا که پیش گرم رویان شبستان چمن

عذر سردیهای دی خواهد لب باد بهار ...

فصیحی هروی
 
۷۵۹۹

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۵ - مدح حسین‌خان شاملو

 

... جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز

گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید

رخ نمودی و کشیدی سر از ین منظره باز ...

... از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز

گاه از فیض ندیمان که بهار طربند

دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز ...

... تازه گلدسته ای از معنی رنگین هر سطر

کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز

بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی ...

... گاه افسانه عالم ورقی می خواندیم

بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز

گاه از میخانه عشقی قدحی می دادیم ...

... خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود

سخطش خصم گداز و کرمش بنده نواز

بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک ...

... پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز

عشق هم صفحه جان بر کف خواهش بنهد

برم آید همه تن شوق و سرا پای نیاز ...

فصیحی هروی
 
۷۶۰۰

فصیحی هروی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - بث الشکوی و منقبت علی‌بن موسی‌الرضا علیه‌اسلام

 

صبحدم چون در خروش آمد شیدای من

جرخ را بنشاند در خون چشم شب پیمای من

مرده بودم لیک باز انگیختندم زانکه بود ...

... من ز ضعف از جا نیازم خاست وز غم آسمان

هر نفس بند گران تر می نهد بر پای من

بس که کاهیدم اگر یابم حیات جاودان ...

... کیستند اجرام علوی تا شوند آبای من

نی غلط گفتم که از روح اللهی آبستن ست

بی دم روح القدس هر عضوی از اعضای من ...

... گر شوی لبریز از آن چون ساغر مینای من

من همان بستان سرسبزم که رضوان حلقه زد

بر در دریوزه پیش بوستان پیرای من ...

... طفل مهد نیستی بودم من و می خواند عقل

درس دانش در دبستان دل دانای من

خون همی خوردم در ارحام طبایع من که بود ...

... خواری من شاهدی بر صدق این دعوای من

وز دگر سو نوگل بستان انصارم که هست

جد من پیر هرات آن مقصد و ملجای من ...

... قبله روحانیان گردد نشان پای من

چون ز مدح خادمان درگهت آبستن است

این صدفهای معانی در ته دریای من ...

... خون من در گردن این ساده لوحی های من

گرچه عقرب مشربند و همچو عقرب بی بصر

لیک احول جمله گاه عیب دیدنهای من ...

فصیحی هروی
 
 
۱
۳۷۸
۳۷۹
۳۸۰
۳۸۱
۳۸۲
۵۵۱