گنجور

 
فصیحی هروی

سحر‌ گهان که شکیب از برم گرفت کنار

به روی دل در صحبت گشود ناله زار

شب ولادت عید و جهانیان خرم

ولیک روز وفات فراغت من زار

حریفکان همه با یکدگر ز خرد و بزرگ

نوای عشرت درساخته چو موسیقار

من و فغان دل زار و گوشه غاری

چو چشم ماتمیان فراق تیره و تار

گهی به خویشتن از بیخودی همی گفتم

که ای ز ساده‌ دلی‌های خویش در آزار

ز فرقت که نزاری چو نیستت یک دوست

وز اشتیاق که زاری چو نیستت یک یار

جهان به طفل وفایی نگشته آبستن

وگر شده نشده از حیات برخوردار

نخست کار که بنای آفرینش کرد

میان ما و طرب کرد آهنین دیوار

من اینچنین به خود اندر حدیث کز درِ من

درآمد آن صنم سرو‌قد لاله‌عذار

به عارضی که اگر برقعش حیا نشود

هزار طور درآید ز پا به یک دیدار

رخی جمال جمال و قدی روان روان

لبی حیات حیات و خطی بهار بهار

لبی چنانکه به هر خنده مهد هستی را

هزار طفل مسیحا صفت نهد به کنار

گشود لب ز پی پرسشم عتاب‌آلود

ولی ز جام تلافی کرشمه باده‌گسار

به خنده گفت که ای کوه درد تا کی و چند

غم زمانه کنی وقف سینه افگار

دو روزه عمر غنیمت شمار کاین ساقی

نمی‌دهد به کسی ساغر حیات دو‌بار

بیار باده که در روزگار هجر دلت

ز دو‌ر‌یت نکشید آنچه می‌کشم ز خمار

ز جای جستم و آنگه به مجلس آوردم

میی به رنگ عقیق و به بوی مشک تتار

میی چنانکه ز یمن فروغ طلعت او

نهاده طور خرد نام خانه خمار

به سعی باصره در طعمه طعم دریابند

کشند سرمه ز لایش اگر اولو‌الابصار

میی چنانکه نویسد به نام زهر اجل

برات راحت رنجور و صحت بیمار

صدای بالش بخشد نوید عمر ابد

عقاب مرگ اگر تر کند ازو منقار

به طعم جان بستاند به نشئه جان بخشد

سرشته‌اندش گویی ز وصل و فرقت یار

میی که چون ز سر شیشه پنبه برگیری

زند ز جوفش فواره‌وار جوش انوار

چو عکس جامش افتد به خاک پنداری

زمین مقابل خورشید گشته آینه‌دار

چو از نسیم صراحی گل پیاله شکفت

چمن چمن گل حسنش دمید بر رخسار

ز بس صفا خرد خرده‌دان نمی‌دانست

که باغ دولت خانست یا جمال بهار

سپهر ملت و دولت جهان جاه و جلال

محیط عز و شرف بحر جود و کان وقار

خدایگان سلاطین حسین‌خان که کنند

سران ملک به طوف حریمش استظهار

زهی به رونق عدل تو عالم آبادان

چنانکه ملک دل از مهر حیدر کرار

به جنب جاه تو چون چرخ دم ز رفعت زد

سرش به جیب عدم باز رفت دایره‌وار

بلی کسی که اناالحق زند به ملک وجود

یقین که شحنه غیرت سرش کشد بر‌دار

ز بارگاه جلالت چو عدل بر‌پا خاست

پی مرمت این خاک توده بناوار

به خنده مرحمتت گفت کای به استحقاق

بنای قصر خراب زمانه را معمار

برای جغد که بی‌خانمان نیارد زیست

خرابه دل اعدای دولتش بگذار

یکی بدی مه و خورشید را طلوع و غروب

شدی به طالع عزمت گر آسمان سیار

اگر مدایح خلقت ادا کنم گردد

سواد شعرم چون زلف یار عنبربار

وگر ز خشم تو رانم سخن سخن لرزد

چنانکه گنج معانی برون فتد ز اشعار

فلک جنا‌با دریا‌دلا خداوندا

زهی به عدل تو قایم بنای هشت و چهار

هرات عمره الله خراب بود چنانک

که جز خرابی در وی نبود یک دیار

پلنگ فتنه و غول فساد و دزد اجل

ز بس به ساحت آن بوم و بر گرفت قرار

ز بیم جان زره الحفیظ پوشیدی

چو برگذشتی ز آنجا سپهر شیر شکار

هزار شکر که آباد شد چنان امروز

که کعبه کرد خطابش به قبلةالابصار

به اعتدال درو هر چهار طبع مقیم

ز اعتدال درو هر چهار فصل بهار

هری بهشت و تو از بندگان حضرت شاه

خدای کرده ترا زین بهشت برخوردار

لطیفه‌ای‌ست درین ضمن عاقلان غفل

لطیفه‌ای که بر آن روح قدس باد نثار

که هرکه بندگی شاه دین پناه کند

شود نصیبش جنات تحتها الانهار

جهان پناها ارواح انوری و ظهیر

به مدح‌خوانی من گر کنند استظهار

به پاسبانی درگاهت افتخار کنم

نگویمت که مرا همچو غیر عزت‌دار

ولی فصیحی بر در نشسته منتظرست

که کی دهندش در حضرت تو رخصت بار

چو اندر آید و بوسد بساط عز و شرف

بگو به چرخ که برخیز و جا بدو بگذار

مدانش همچو دگر شاعران کهنه‌فروش

که رخت مرده فروشند بر سر بازار

کلام او همگی وحی منزل‌ست ولی

نهند بی‌خردانش لقب همی اشعار

به علم و دانش نستایمش که می‌دانم

در‌ین زمانه بود علم عیب و دانش عار

همیشه تا که در‌ین کارگاه خلعت عمر

زمانه بافد از تار و پود لیل و نهار

قبای جاه ترا کش بقا بود نساج

خلود بادا پود و دوام بادا تار