گنجور

 
فصیحی هروی

خنده زد گلهای رنگارنگ شرمم بر عذار

گلستانم را مبارک باد فیض نوبهار

هر سر مویم کلید قفل محنت خانه‌ایست

غم مرا بهر گشاد خویش دارد بی‌قرار

از بن هر موی من طوفان شرمی موج زد

کس چو من هرگز مباد از کرده خود شرمسار

سالها درس وفا خواندم بر استاد عشق

بی‌وفا گشتم ز بخت واژگون انجام کار

یا چو همرنگی به یار خویش شرط دوستیست

کرد در طبعم سرایت بی‌وفاییهای یار

تیزناخن بود دهر و تار پیمانم گسست

رشته جان کو که پیوندم بر آن بگسسته تار

صیقل غم زنگ از آن ز آیینه رویم زدود

تا نماید صورت نامردی من آشکار

حیض مردانست بدعهدی و من چون حایضم

هم به خون خویشتن غسلی برآرم مردوار

بعد از آن گر رخصت اقبال باشد سجده‌ای

آرم اندر آستان خان کیوان اقتدار

موجه دریای احسان خان دریا دل حسین

آنکه بر دریای دولت موج‌سان بادا سوار

آنکه طفل فطرتم را ابجد حسن قبول

کرد او تعلیم و بودش آفرینش پیشکار

آنکه ز انفاس مسیحا و دم روح‌القدس

ساخت ترکیب گلم همچون دل کامل عیار

آنکه از تشریف مدحش بکر فکرم یافتی

خلعتی هر دم لعاب قدسیانش بود و تار

آنکه همچون نقطه موهوم بودم بی‌نسب

چون سویدای دلم کرد از کرم عالی‌تبار

آنکه چون در موج خون دیدی دل ریش مرا

زاشتیاق ناله چون تار غمم زار و نزار

هر رگ جان مرا دادی نوای تازه‌ای

کافرین بر سعی آن مضراب و آن اقبال تار

آنکه گر آشفته دیدی طره بخت مرا

شانه کردی دست اقبالش به مژگان نگار

آنکه گر از ضعف ماندی ناله‌ای بر لب مرا

می‌رساند از پایمردی تا حریم گوش یار

آنکه اول سجده کردی در حریم دولتش

زان سپس بر اشهب معنی شدی لفظم سوار

عزم تسخیر جهان کردی و از اقبال او

هفت اقلیمش شدی مفتوح با این نه حضار

آنکه بخت تیره‌روزم بود زو بر اوج قدر

سالها هم خوابه خورشید چون زلف نگار

آنکه رأس المال نطقم بود لفظی چند پوچ

طوطیم در شکرستانها چو شد دستان سپار

کشور فیضم مسلم داشت لطفش تا گشود

کاروانی از معانی در دل هر لفظ بار

آنکه هر طفل رقم کز خامه‌ام زاینده شد

در کنار حسن دادش پرورش چون خط یار

آنکه کرد از کوکب بخت سیاهم آفتاب

کردمش از تیره‌روزی منکسف خورشیدوار

خاک بر فرقم که گردیدم غبار خاطرش

آنکه بر من مهربان‌تر بود از باد بهار

رفت آن کز دولتش بی‌منت چشم نیاز

از تماشای بهشت ناز بودم کامگار

وین زمان چون زخم سرتاسر همه چشمم ولی

جمله خونبار از نهیب چشم‌زخم روزگار

گلشنی راکش درم روح‌القدس یک غنچه بود

دست قهرش بست آیین بهار از نیش خار

در درختستان طبعم زآفت بی‌میوگی

می‌طپد در آرزوی سنگ طفلان شاخسار

می‌چکید آب حیات از شعرم اکنون می‌چکد

آب خجلت بس که هست از نسبت من شرمسار

نظم من لولوی لالا بود تاج فخر را

فوج ادباری بر آن بگذشت و شد پامال عار

دولتش عمری به نامم خطبه اقبال خواند

بر فراز عرش عزت در حریم اعتبار

در حضیض دوزخ بی‌اعتباری این زمان

منبر شیطان شدم از طالع ناسازگار

نام من کز فر او زیب نگین قدس بود

خاتم ابلیس دارد این زمان زین نقش عار

در گلستان خیالم گر سمومی می‌وزید

حسن طبعم بوی پیراهن بر آن می‌کرد بار

وین زمان کز من بهار خلق او رنجیده است

یاد خلد ار بگذرد زینجا برد غم یادگار

چون شمارم قطره قطره بحر احسان ترا

کشتی اعداد طوفانی شود ز آغاز کار

هم مگر از دیده گیرم یاد قانون حساب

ورنه کس چون بحر را زینگونه آرد در شمار

داورا دارم حدیثی بر زبان کز بیم آن

می طپد خون در رگ اندیشه ام سیماب وار

می‌زند آن مرغ وحشی بر در و بام قفس

سینه گرمی کز آن آتش گریزد در شرار

بندمش صد ره به زنجیر نفس اما ز شوق

بگلسلد زنجیر را هر گه که گردد بی‌قرار

گوش نطقت کز نوای شکر تنگ شکرست

ناله‌های تلخ کامان را در آن حضرت چه کار

با توام یارای گویایی نماند اما بگو

چارکت راکز فصیحی قصه او گوش دار

گرچه یک عالم گناهم هست عفوت را بگو

کز سحاب لطف خود یک قطره بر عالم ببار

رشحه‌ای کم‌گیر از آن شاداب ابری کو کند

از متاع قطره‌ای ترتیب سامان بهار

لمعه‌ای فانی شمر زآن آتش ایمن که کرد

یک فروغش ظلم را چون ظلمت شبهای تار

نکهتی معدوم انگار از گلستانی که هست

نیش خارش اوستاد ناف آهوی تتار

رخصت یک جلوه ده در طور احسان عفو را

تا لب از گستاخی «ارنی» نماند شرمسار

من کجا سامان عذر استغفرالله از کجا

لیک شهدی می‌تراود از لبم بی‌اختیار

شب که می‌رفت از حریمت عذر می‌گفت آفتاب

کاندرین سیر و سفر نبود مرا هیچ اختیار

ور مرا هیچ اختیار ستی مجاور بودمی

اندرین حضرت که بادا صبح قدرش پایدار

خود همین عنوان عذر نابسامان منست

گر پذیری ورنه امر از تست لطف از کردگار

تا که پیش گرم‌رویان شبستان چمن

عذر سردیهای دی خواهد لب باد بهار

عذر سردیهای من در گلستان عفو تو

گرم‌روتر باد هر دم چون گل روی نگار