گنجور

 
فصیحی هروی

دوش بزمی داشتم فرخنده چون روی نگار

غم صراحی درد ساغر غصه ساقی می‌خمار

سونش الماس و ریش سینه در ناز و نیاز

نشتر یاس و دل افگار در بوس و کنار

ز آسمان گفتی که می‌بارید آه شعله‌‌‌ریز

در زمین گفتی که می‌‌‌جوشید چشم اشکبار

کاندر آمد از درم شادان و خندان همچو گل

شاهد نوروز و شاه هفت اقلیم بهار

با چنان رویی که از جام تجلیش ار شدی

مست موسی در قیامت هم نگشتی هوشیار

نکهتی گر دل نهادی بر فراق سنبلش

آسمان را سینه گشتی ناف آهوی تتار

زود بر جستم ز جا وز شوق کردم بر فراخ

واندر آغوشش کشیدم تنگ همچو درد یار

لب ز باغ تهنیت چون چید گل‌ها گفتمش

کای گلت را صد بهشت تازه در هر نوک خار

این چه آشوبست؟ گفت از بهر استقبال عید

می‌شتابند از صغار آفرینش تا کبار

خیز تا ما هم ز شهد سیر لب شیرین کنیم

چند بنشینی چو زهر اندر بن دندان مار

بس که شد گرم تقاضا خون فشانیهای شرم

شست پاکم از رخ اندیشه گرد اعتذار

آمدیم القصه بیرون زان غم‌آباد و شدیم

او بر اسب خویش و من بر سایه اسبش سوار

خوش خوشک را ندیم تا جایی که گفتی بسته‌اند

هم نظرها از تراکم بر نظرها رهگذار

حاش لله مجمعی دیدم چه مجمع محشری!

جمله اولاد هستی حاضر آنجا جز شمار

گشته چون بکر عدم خود برقع رخسار خویش

بس که بر هم ریخته بر ساحت غیر اعتبار

انتظار ار چه فراوان ریخت خون شد ناگهان

دور‌باش چاوشان مرثیه‌خوان انتظار

از میان گرد ناگه هودج سلطان عید

راست همچون آفتاب منکسف شد آشکار

هودجی دیدیم چون روی عروس آراسته

نه از زر [و] زیور ز نور خویشتن خورشید‌وار

روشن و نیکو چو روی صبح در شبهای هجر

دلکش و زیبا چو زلف شب به چشم روزه‌دار

روح زیبایی اگر بودی مصور شخص روح

نو‌بهار خوبی ار بودی مجسم نو‌بهار

برقعش چون سوخت حسن از باده شوقش نماند

عقل‌ها هم هوشمند و هوش‌ها هم هوشیار

خوش شکفته از نسیم وصل هم نوروز و عید

شاد و خندان تنگ بگرفتند هم را در کنار

بر هم افشاندند از بس در ز درج تهنیت

عقل می‌پنداشت سطح خاک را قعر بحار

همچنین راندند تا درگاه خاقان زمان

صاحب صاحبقران دارای گردون اقتدار

خان عالی‌شان حسین آن خسرو عادل که هست

افتخار آسمان و آسمان افتخار

ای بهشت دولتت را هشت جنت یک چمن

وی همای همتت را هر دو عالم یک شکار

آستینت را که باشد نایبش دست کلیم

گر بر افشانی بر این هفت و شش و پنج و چهار

بس که گردد منقلب ماهیت هستی شود

هجر وصل و وصل هجر و نار نور و نور نار

ناز را از مهر گردد تکیه گه دوش نیاز

رفع ضدیت کنی گر از مزاج روزگار

ور عیاذا بالله امرت نهی آمیزش کند

ریش ناسورم شود بیزار از جان فگار

دور بادا چشم بد خوش محفلی آراستند

ای غبار آستانت آسمان اعتبار

صف اقبال از پس سر فوج حسن از پیش روی

عید دولت بر یمین نوروز عشرت بر یسار

قدسیان صف بسته هر سودست خدمت بر کمر

ساقیان با زلف‌های عنبر‌ین در‌گیر و دار

خرم آن ساعت که باشد زلف ساقی عود‌سوز

سر خوش آن محفل که گردد جام می‌‌ آیینه‌دار

بوی آن ترسم هوس را مشک ریزد در مشام

جان فدایت باد ساقی زلف برگیر از عذار

مطربان نی عندلیبان سرابستان قدس

سازها نی روح داود مجسم در کنار

ناید اندر گوش بی آهنگ بانگ آفرین

بس که سیر آهنگ آید نغمه‌شان بیرون ز تار

مرحبا ای عود تو معبود دلهای حزین

زخمه‌ای بر تار‌زن تا سازمت جان‌ها نثار

جوش زد شهد و شکر از ریش‌های سینه‌ام

هست مضرابت مگر شاگرد مژگان نگار

مطربا نی دلبرا یک ره کمانچه ساز کن

ناله‌های زار را ای نغمه‌ات آیینه‌دار

گوش را جیب و کنار از مشک و عنبر گشت پر

یادگاری هست در دستت مگر از زلف یار

دردت افزون باد ای نایی به من برگوی راست

زین سیه مغزان ازرق طیلسان باکی مدار

کاین عصای موسی است اینجا شده عیسی نفس

یا نهال ایمن است آورده اینجا نغمه بار

این نه آهنگی‌ست کاول می‌سرودی ای قلم

برده هوشت را همانا باده مدحش ز کار

آسمان قدر آفتابا عرش مسند سرورا

ای هرات از فیض رای روشنت خورشید‌وار

دوش می‌گفتم تعالی الله عجب آباد شد

در زمان دو حسین این غیرت دارالقرار

هر چه عدل آن مصور کرد بر اوراق او

این دمیدش روح در تن از دم معجز شعار

هر نهال عافیت کو اندرین فردوس کاشت

این ز فیض نو‌بهار عدل دادش برگ و بار

ناگهم زد بانگ جبریل خرد کای هرزه سنج

از ادب هیچ ار نه اندیشی ز ما خود شرم‌دار

او چو با خود عقد بستش نو‌عروسی بود لیک

پیر زالی بود چون شد عدل اینش خواستگار

نو‌عروس آراستن آید ز هر مشاطه‌ای

پیر را کردن جوان ناید جز از پروردگار

خسروا جم مسندا حاتم‌دلا دریا کفا

ای به خاک در گهت اقبال را عهد استوار

من مدیحت سنجم و گوید فصیحی هر نفس

باز کش زین ره عنان راه مدیح خود سپار

گوهر پاکم ز کان فیض کو روح القدس

تا کند آیات فضلم را به دوش وحی بار

گوش‌ها از انتظارش سوخت اوصاف مرا

گرچه بیرون از شمارست آنچه بتوانی شمار

او لجاجت می‌برد از حد و من حیران که چون

نوش را بگذارم و مالم جگر بر نیش خار

نیستم دیگر حریف بادسنجی‌های او

یا مرا با مرگ یا او را به آسایش سپار

غصه را بر گو که بر رگ‌های او نشتر مزن

عافیت را گو که بر ریش مرهم گذار

ور به این‌ها به نگردد ریش عجبش امر کن

تا بر‌آرد شحنه غیبش دمار از روزگار

تا بود نوروز و عید ایام عیش و خرمی

فصل‌های سال تا افزون نباشد از چهار

باد یکسر سال عمرت دایما نوروز و عید

چار فصل دولتت بادا همیشه نو‌بهار

شاد گرد و شاد باش و شاد زی و شاد کن

زانکه می‌ماند همین نیکی ز نیکان یادگار