گنجور

 
فصیحی هروی

رمضانی گذراندیم به صد نعمت و ناز

رمضانی نه که سی عید همه عیش طراز

روز او کوته و کم عمر چو شب‌های وصال

در درازی شب او مایه‌ده عمر دراز

روز گویی که ز کوتاهی بود‌‌‌ش پر و بال

ورنه این گونه محال‌ست سفر بی‌پرواز

همچو گرگی که رباید بره‌ای بردی مهر

جدی را جانب مغرب به هزاران تک و تاز

گاه چون شوخ عروسی که رخی بنماید

رخ نمودی و کشیدی سر از‌ین منظره باز

یا که پنهان به سوی حقه مغرب می‌برد

مهره از حقه مشرق فلک شعبده‌باز

لیک ما را همه شب روز طرب بود که بود

اختر طالع ما عکس فلک دوست‌نواز

گاه از پند حکیمان خردمند شدی

بزم چون جوهر اول صدف گوهر راز

نبض مجلس چو شدی منحرف از جنبش اصل

از حذاقت به همان مرتبه بردندی باز

گاه از فیض ندیمان که بهار طربند

دهن غنچه چو گل نامدی از خنده فراز

ذوق غالب به حدی بود که بی خود می‌کرد

مرغ روح همه بر گرد سر هم پرواز

گاه از سیر کتب دیده گلستان گشتی

چه کتب! غنچه هر نقطه در او گلشن راز

تازه گلدسته‌ای از معنی رنگین هر سطر

کش مسیحای خرد بسته به دست اعجاز

بس که شاداب وفا بود عبارت گفتی

هر رقم غنچه اشکی است ز مژگان نیاز

گاه افسانه عالم ورقی می‌خواندیم

بهر دلجویی اطفال دبستان مجاز

گاه از میخانه عشقی قدحی می‌دادیم

بهر سرگرمی مستان حقیقت‌پرداز

گاه در محفل ما جوهر کل خنیاگر

گاه در مجلس ما روح قدس دستان‌ساز

بر سر مطرب از انجم گل تحسین می‌ریخت

آسمان چون‌که ز مضراب شکفتی رگ‌ساز

لهجه عود حدیثی به رگ جان می‌گفت

که نبود آگه از آن سر نه حقیقت نه مجاز

روح محمود کمانچه چو نوا ساز شدی

ناله خویش شنیدی ز خم زلف ایاز

ناله در سینه مرغان بهشتی می‌سوخت

لب نایی چو شدی با لب نی هم‌آواز

گاه از عطر شدی هندی شب مشک‌فروش

راست همچون شکن زلف عروسان طراز

دهر میخواست بخوری پی این بزم که ماند

خال مشکین به سر آتش رخسار ایاز

بود آماده ز الوان نعم بی‌منت

هر چه گنجیدی در حوصله خواهش آز

سفر فردوس برین سفره چی ما رضوان

میزبان رحمت یزدان و چنو بی انباز

هر چه در مخزن خود داشت نهان خازن هلد

همه را کردی در گوشه خوانی ابراز

جنت نسیه به پاداش دهد صایم را

آنکه از رحمت او گشته در روزی باز

لیک ما را همه شب جلوه جنات نعیم

نقد بود از کرم خان فریدون اعزاز

خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه بود

سخطش خصم‌گداز و کرمش بنده‌نواز

بحر حفظت چو زند موج فرو شوید پاک

اثر قوت گیرایی از چنگل باز

کارفرمای قوا گردد اگر همت تو

مرغ هم از قفس بیضه نماید پرواز

چرخ را دامن اقبال تو می‌گفت به لطف

چند بی‌فایده برگرد جهان این تک و تاز

مطلب خویش اگر می‌طلبی اینک من

لامکان در ته پا نه پس از آن دست نیاز

چون کنم فکر مدیح تو خرد جبهه خویش

پیشم آرد که بر آن نقش کنم این اعجاز

عشق هم صفحه جان بر کف خواهش بنهد

برم آید همه تن شوق و سرا‌پای نیاز

خامه بردارم و از ناطقه گیرم دستور

پس شوم گاه بر‌ین گاه بر آن نقش طراز

بس که در باب ثنای تو حریصم خواهم

که همی تا ابد انجام گریزد ز آغاز

داو‌را خامه گستاخ فصیحی امروز

باز گردیده پی مدح تو معنی‌پرداز

نغمه‌پردازی کلک من و مدحت هیهات

من گرفتم که چو داود نمایم اعجاز

شعر سازی‌ست بر آن تار فراوان لیکن

تارها جمله یک آهنگ نباشد در ساز

تا آهنگ در‌ین ساز ثناسنجی تست

لیک مضراب من آنجا نبود محرم راز

به مشامش بجز از نکهت خجلت نرسد

به سوی چین‌چو برد تحفه صبا بوی پیاز

لیک آنجا که شود خلق تو بیاع متاع

بر رخش گرد کسادی‌ست چو گلگونه ناز

نظم من آن زر قلب‌ست به بازار خرد

که ز شرم محک تجربه آید به گداز

لیک اگر سکه اقبال تو یابد گردد

در صفای گهر از مغربی خور ممتاز

تا در این دیر مجازی بود آیین دو عید

عید تو باد حقیقت ز جهان باد مجاز

باد بر چهره آمال تو از همت شاه

در اقبال دو عالم چو در دولت باز