گنجور

 
فصیحی هروی

من که افسرده‌ترم از نفس مرغ خموش

کی رسد در چمن حسن توام لاف خروش

جان گر از بهر نثارت نفرستم چه کنم

گل مفلس چه کند گر نشود عطرفروش

چه بهشت‌ست محبت که درو می‌گردند

گریه زخم من و خنده گل دوش به دوش

شوق بنگر که چو نامش به زبانم آید

نگه از دیده سراسیمه دود تا در گوش

تیغ نازی مگر احرام دلم بسته که باز

زخمها هر نفس از شوق گشایند آغوش

نیش مژگان تو چون چشم تو شوخست مباد

چشم زخمی رسد و بشکند اندر رگ هوش

همت دیده بلندست فصیحی تن زن

نظری را به تماشای دو عالم مفروش