گنجور

 
۷۲۸۱

میلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶

 

... در کمند آرزو آزاد نتوان زیستن

عهد یاری با رقیبان بستی و زین اضطراب

گرچه عهد توست بی بنیاد نتوان زیستن

نیم بسمل سازدم چون ذوق شکرخند او ...

میلی
 
۷۲۸۲

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱ - در مدح ابراهیم میرزای صفوی

 

... کسی ز ننگ حیات ابد نمی طلبد

ز بس که بسته سخایش در طلبکاری

ز خنده از فرح عهد او نبندد لب

اگر به سوده نمک زخم را بینباری ...

... شود کبود تن خاک از گرانباری

به دور حفظ تو چون مهر عکس بنماید

به روی آتش اگر آب را کنی جاری ...

... که آستان تو باشد ز بی هنر عاری

به هر کجا که روم بنده تو خواهم بود

کنند اگر دگرانم به جان خریداری

ببند بهر دعا میلی از فسانه زبان

که بیش ازین نتوان کرد هرزه گفتاری ...

... به اتفاق دعاهای مستجاب کند

بنای عمر ترا روزگار معماری

میلی
 
۷۲۸۳

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا علیه‌السّلام

 

... به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه

ز بیم خوی تو لب بسته ام ولی ترسم

که سر برآورد از چاک سینه آتش آه ...

... رخ نیاز من و خاک آستانه شاه

سر سریر امامت علی بن موسی

که همچو حضرت باری بری ست از اشباه ...

... بر تو مایه خجلت شود ورع چو گناه

در بهشت که بر اهل معصیت بندد

به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه ...

... زبان خامه طبعم نمی شود کوتاه

زبان ببند ازین گونه گفت وگو میلی

برآر دست دعا سوی بارگاه اله ...

میلی
 
۷۲۸۴

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - در مدح نورنگ خان

 

... به روی تخته غبرا زمانه از مهتاب

به آبنوس همی کرد عاج را واصل

ز روشنایی آن شب عجب نبود اگر ...

... نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب

ببست روزن چشم و گشود دیده دل

مرا به خواب در آمد محیط پرگهری ...

... شدم دچار به پیری که بود عقل نخست

چو کودکان به دبستان علم او جاهل

سلام کردم و گفتم که ای به آسانی ...

... کمینه خادم او چون سکندر و دارا

کهینه بنده او همچو سنجر و طغرل

چه احتیاج به کسب کمال در عهدش ...

... شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال

به او نوشته خط بندگی و کرده سجل

ازین نشاط که گردیده صید فتراکش ...

... نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است

که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل

ز روی دل خجلم کو ز سخت جانی من ...

... کدام وعده که کردی و آن نبود خلاف

کدام عهد که بستی و آن نشد باطل

ز داغ عشق تو کس نیست بی نصیب که هست ...

میلی
 
۷۲۸۵

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح نورنگ

 

... مبتلای صد بلا میلی به جرم دوستی

خویش را چون بندگان حضرت خان یافته

ای فلک قدری که بر درگاه عالی جاه تو ...

... صرصر قهرت اگر افکنده بر گردون گذار

چون بنات النعش پروین را پریشان یافته

آسمان بنموده ماه نو که اندر خدمتت

گردنش فرسودگی از طوق فرمان یافته ...

... نظم از طبع سخن سنج تو میزان یافته

هر چه جز مدح تو بر اوراق خاطر بسته نقش

عقل آن را مستحق خط بطلان یافته ...

میلی
 
۷۲۸۶

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در مدح نورنگ‌خان

 

... تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی

خسته ام دیدی و بر ریشم نبستی مرهمی

زحمتم دادی و بر حالم نکردی رحمتی ...

... با تو در جمعیتم کس را نباشد شرکتی

در به روی خلق بندم پا به دامان در کشم

با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی

دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشه ای ...

... زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی

چون ترا دیدم در همت به رویم بستهای

همتی ورزیدم و رفتم ازین در همتی ...

میلی
 
۷۲۸۷

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۷ - در مدح اکبرشاه

 

... گر درین حال گرفتار شدی در توفان

بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو

باغ لب تشنه که دارد ز حرارت یرقان ...

... که گدازد به دل گرم شهیدان پیکان

لعل از بس که ز تابندگی پنجه مهر

گشته بی آب چو افشرده اناری شده کان ...

... شد نسیم سحری گرم به حدی که مگر

نفس سوختگان می گذرد بر بستان

باد گرمی ست که گر مژده یوسف آرد ...

... مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع

گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان

دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم

گر به همسایگی او رود این تابستان

زین عقوبت که فزون است ز دوزخ ترسم ...

... چرخ گردیده مطیع تو و از پنجه مهر

دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان

چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر ...

... ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر

بنماید ز سم توسن اندیشه نشان

عرصه معرکه رزم تو خوش گردابی ست ...

... ای خوش آن معرکه رزم که سربازانت

چون نی نیزه به خونریز ببندند میان

تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب ...

... برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان

مرگ بنشیند در منظره چشم زره

فتنه برخیزد از گوشه ابروی کمان ...

... باد آن گرز گران سر شکند رنگ توان

گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی

گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان ...

... بهر تمکین نشدی میخ زمین کوه گران

آسمانی ست ور از بنده نداری باور

فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان

از دل سنگ دو سرچشمه خون بگشاید ...

... باز سوی تو کمند آوردش موی کشان

هر طرف چیته ای از بندگشایی که شود

مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان ...

... گر ازین بزم به فردوس برد باد خبر

از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان

ور به این بزم رسد تا ابد از شرم دگر

بر گنهکار در خلد نبندد رضوان

داورا دادگرا رخصت اگر می دهی ام ...

میلی
 
۷۲۸۸

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - در مدح ابراهیم میرزا

 

... باز به تقریب شرم می فکند سر به پیش

بس که به زنجیر زلف بسته دل مبتلا

طعنه مردم بسی می شنود بهر من ...

... گر در اندیشه را فتح تو گردد کلید

باز شود شخص را عقده ز بند قبا

قهر تو همچون سموم گر گذرد بر جهان ...

... چون ز خواص و عوام بر همه کس ظاهر است

با چو تو شاهنشهی بندگی این گدا

دست مدار از دلم تا نرود دل ز دست ...

میلی
 
۷۲۸۹

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۹ - در مدح سلطان‌حسین‌میرزا

 

... باید گریست بر دل زاری که از اجل

بستاند و به غمزه نامهربان دهد

صد قطره خون دل چکدش از سر زبان ...

... گرم است بس که عشق تو در جانستانی ام

مشکل که جان هم ار بستاند امان دهد

جانم به بوسه کام نمی گیرد از لبت ...

... در آخور سپهر که از کهکشان دهد

صرصر تکی که بسته کند خویش را خیال

راکب اگر به پیک نسیمش عنان دهد ...

... همت ز من دریغ مفرما که عنقریب

آیم به بندگی اجلم گر امان دهد

وقت است کز دعای تو میلی به تازگی ...

میلی
 
۷۲۹۰

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در مدح بهروز محمّد

 

... بر صومعه بگذشتی و صد عابد و زاهد

بستند در زهد و شکستند قسم را

دل غره به تقوی و صلاح است ولی عشق ...

... از ما نگرفته ست کسی ملک عدم را

بدخواه که در بند شکست دل ما شد

بر سنگ زد از بدگهری ساغر جم را ...

... بالفرض اگر حکم کنی خیل خدم را

در پرده سرای فلک از نهی تو یابند

در پرده نهان ساخته ابکار نغم را ...

... هرگز نکشد هیچ گیا منت نم را

در باغ نه آن برگ چنار است که بسته

انصاف تو بر چوب ادب دست ستم را ...

میلی
 
۷۲۹۱

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدح نورنگ‌خان

 

... که چون بیضه ماند به نشکفته عبهر

به طبیب و به نکهت چو گلهای بستان

به زیب و به زینت چو بتهای آزار ...

... که بر آتشش دود آه است رهبر

چو بر فرق او دود دل کله بندد

نماید کلف بر رخ ماه انور ...

... فرو ریزد از هم به سیلاب تیغت

چو بنیاد خبیر ز بازوی حیدر

سمند تو چون برق نیسان خوی افشان ...

میلی
 
۷۲۹۲

میلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۳۰ - درمدح قطب‌الّدین محمّد خان

 

روز عیدم یار اگر قربان کند

بندیی آزاد از زندان کند

یوسف جان را که در قید تن است ...

... پارسا رو در ره طاعت نهد

باغبان آرایش بستان کند

زهره اکنون ساکنان عرش را ...

میلی
 
۷۲۹۳

میلی » دیوان اشعار » ترجیعات » ترجیع فی‌الهجو

 

... زنخ سرد زرد بی مویش

شیشه شاشه ای که بندد یخ

ریش از بیم دیدن رویش ...

... دست و پا چون ره دراز عدم

بندهایش علامت فرسخ

بدنی همچو سوزن و نی ...

... همچو یابوی اوزبکی لک لک

به دو زانو دمی که بنشیند

همچو آروانه ای ست کو زده چک ...

... کاسه لیسی به خوان نعمتس

بسته آن پیرحیز خواجه سرا

همچوم کمر به خدمتس ...

میلی
 
۷۲۹۴

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

بار فراق بستم و جز پای خویش را

کردم وداع جمله اعضای خویش را

گویی هزار بند گران پاره می کنم

هر گام پای بادیه پیمای خویش را ...

وحشی بافقی
 
۷۲۹۵

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

... بشکنیم از جای دیگر ما خمار خویش را

کار رفت از دست وحشی پای بستی کن ز صبر

این بنای طاقت نااستوار خویش را

وحشی بافقی
 
۷۲۹۶

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

... خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست

چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد

این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست ...

... این نه جرم ما گناه پای نافرمان ماست

بر وجود ما طلسمی بسته حرمان درت

کانچه غیر از ماست دیوار و در زندان ماست ...

وحشی بافقی
 
۷۲۹۷

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

 

... هر مصر دل که هست به فرمان حسن تو ست

بسیار سر به کنگره عشق بسته اند

آنجا که طاق بندی ایوان حسن تو ست

فرمان ناز ده که در اقصای ملک عشق ...

... آبش هنوز می رسد از رشحه جگر

آن سبزه ها که زینت بستان حسن تو ست

دانم که تا به دامن آخرزمان کشد ...

وحشی بافقی
 
۷۲۹۸

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴

 

... این عشق کجا بود که ناگه به میان جست

در جرگه او گردن جان بست به فتراک

هر صید که از قید کمند دگران جست

گردن بنه ای بسته زنجیر محبت

کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست

گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت ...

وحشی بافقی
 
۷۲۹۹

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۸

 

بسته بر فتراک و می پرسد که صیاد تو کیست

تیغ خون آلود خود دارد که جلاد تو کیست ...

... لب کنی شیرین و پرسی کیست چون بینی مرا

بنده ام یعنی نمی دانی که فرهاد تو کیست

گر عیاذبالله از رازی که می پوشم ز تو ...

وحشی بافقی
 
۷۳۰۰

وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

... پهلوی من و تکیه خاکستر گلخن

دیوانه سر بستر سنجاب ندارد

سیل مژه ترسم که تن از پای در آرد

کاین سست بنا طاقت سیلاب ندارد

گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست ...

وحشی بافقی
 
 
۱
۳۶۳
۳۶۴
۳۶۵
۳۶۶
۳۶۷
۵۵۱