گنجور

 
میلی

به سینه تیری ازان غمزه خورده‌ام کاری

که برنیایدم از دل مگر به دشواری

ز بس که غمزهٔ او خوار و زار می‌کشدم

به عجز می‌طلبم هر دم از اجل یاری

اجل که شیوهٔ او بی‌گنه کشی‌ست، کند

به پشتگرمی آن غمزه این ستمکاری

به عشوه‌ها که ازو بوی خون همی‌ آید

مبر دلم، که نمی‌آید از تو دلداری

مگر سرایت خون دل شهیدان است

که گرمخون شده‌ای با وجود خونخواری

ز بیم آن مژه شادم به قید طرّه، که صید

به زیر تیغ ندارد غم گرفتاری

به یک کرشمه توانی جهان جهان بکشی

که از اجل نکشی منّت مددکاری

دلا نگفتم ازان بی‌وفا فریب مخور؟

کنون به آنچه ازو می‌کشی سزاواری

فغان که از تو پر آزار شد چنان دلها

که نیست خوی ترا قدرت دل‌آزاری

ز بیخودی شده‌ام گرم شکوه، می‌خواهم

که هرچه می‌شنوی، ناشنیده انگاری

ز رفتن تو دلم را کجا دهد تسکین

بهانه‌ای که پذیرفته‌ام به ناچاری

ز بس ترا دل بیگانه‌خو حجاب آموخت

ز آشنا چه،‌ که از خویش شرم می‌داری

بر آستان شهنشه مگر نهادی روی

که سر ز ناز به گردون فرو نمی‌آری

جهان پناه فلک دستگاه، ابراهیم

که انسب است به او منصب جهانداری

شهی که بر سر گنجینهٔ سخاوت او

کند به جای شرر، اژدها گهرباری

توان ز گرد ره کبریای او، افراشت

فراز تارک خورشید، چتر جبّاری

کسی ز ننگ، حیات ابد نمی‌طلبد

ز بس که بسته سخایش در طلبکاری

ز خنده، از فرح عهد او، نبندد لب

اگر به سوده‌نمک زخم را بینباری

دمد گلی که نباشد به آب حاجتمند

به یاد لطفش اگر دانه از شرر کاری

زهی ز حلم تو گیتی به زیر بار، چنان

که کوه را نشمارد مگر به سرباری

کنی ز قدر چو عیسی بر آسمان منزل

اگر ز حلم، قدم بر زمین نیفشاری

به خلق اگر نفست مژده حیات دهد

اجل کند پس ازین خسته را پرستاری

درو به چشم تصرّف کجا تواند دید

اگر به دزد اجل نقد عمر بسپاری

به بحر حلم تو گر کوه را دراندازند

چو کاه بر سر آب آید از سبکباری

عقاب عزم تو گر پر دهد به بال خدنگ

کند چو مرغ هوایی به خویش طیّاری

خیال پاس تو گر دیده را به خواب آید

سزد که خواب شود پاسبان بیداری

به هر زمین که وقار تو سایه اندازد

شود کبود تن خاک از گرانباری

به دور حفظ تو چون مهر، عکس بنماید

به روی آتش اگر آب را کنی جاری

توان به عهد تو دیدن ز پرتو توفیق

جمال توبه در آیینهٔ گنهکاری

چه آتشی‌ست سمندت که گر برانگیزی

دهد به صاعقه تعلیم گرم رفتاری

به جنب سرعت او، چرخ دایم‌الحرکت

همان به گام نخستین، چو گاو عصّاری

به گاه پویه ازو قطرهٔ عرق که چکد

علی‌الدّوام کند چون ستاره، سیّاری

چو برق در پی جستن به اضطراب آید

اگر عنانش به دست نسیم بسپاری

به دست برق سپاری عنان سرعت او

دمی ز رفتن اگر خواهی‌اش نگه‌داری

جهان پناها! اگر می‌روم ازین درگاه

خدای را ز قصور وفا نپنداری

گمان مبر که به آسانی از تو می‌گذرم

که پای ذوق ز پی می‌کشم به دشواری

نه از شه است تغافل، نه از رهی تقصیر

گرم ز خیل غلامان خویش نشماری

به مجمع تو که جمعند اهل فضل و هنر

کیم من و چو منی را چرا نگه‌داری

سفر گزیدم اگر، عاری از هنر بودم

که آستان تو باشد ز بی‌هنر عاری

به هر کجا که روم، بندهٔ تو خواهم بود

کنند اگر دگرانم به جان خریداری

ببند بهر دعا میلی از فسانه زبان

که بیش ازین نتوان کرد هرزه گفتاری

همیشه دست قضا تا به دستیاری حسن

کند عمارت این کهنه چاردیواری

به اتّفاق دعاهای مستجاب، کند

بنای عمر ترا روزگار، معماری