گنجور

 
میلی

چنان حرارت خورشید، باز شد جانکاه

که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه

زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد

به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه

هوا به مرتبه‌ای گرم شد که پروانه

ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه

درین هوای گدازنده جای آن دارد

که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه

چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین

که آب، می‌نتواند قدم نهاد به راه

ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست

به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه

بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز

که تیغ کوه شود آب در میان میاه

درین هوا سزد از غایت حرارت آب

که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه

هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد

نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه

ره فراق دراز است و بخت من گمراه

نهال وصل بلند است و دست من کوتاه

ز ننگ من شده آن نور دیده خاک‌نشین

که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه

بیا که عافیتی غیر ازین نمی‌دانم

که بی‌خبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه

شکوه حسن ترا برقع جمال بس است

به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه

ز بیم خوی تو لب بسته‌ام، ولی ترسم

که سر برآورد از چاک سینه آتش آه

ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا

نعوذ‌باللّه اگر از دلم شوی آگاه

سر ارادت اهل محبّت و در دوست

رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه

سر سریر امامت، علیّ‌بن موسی

که همچو حضرت باری، بری‌ست از اشباه

شهنشی که به جایی رساند موکب قدر

که آبروی ملایک فزود گرد سپاه

ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق

دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه

فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر

به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه

به دیده‌ای که خیال عتاب او گذرد

چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه

زهی زمین درت غیرت هزار سریر

زهی غبار رهت زینت هزار کلاه

زبان گشوده شود کودکان عهد ترا

به ذکر اشهد ان لا‌اله الّا‌اللّه

چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر

گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه

به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک

ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه

سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف

ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه

ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد

که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه

به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواری‌ست

که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه

فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد

سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه

ز بس که شوق به آمرزش گنه داری

بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه

در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟

به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه

شها! ز طالع ناسازگار یکچندی

جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه

ز حال خویش چه گویم، تو نیز می‌دانی

که حال بود پریشان و روزگار تباه

کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر

رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه

امیدوار چنانم که دست من گیری

ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه

منم کمینه سگی از سگان درگه تو

که نام من به نکویی فتاده در افواه

مراست ملک سخن ملک و می‌کنم اثبات

که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه

مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی

کسی گرَم ز حسد مدّعی‌ست، بسم‌اللّه!

زبان دعوی من کوتهی اگر دارد

زبان خامهٔ طبعم نمی‌شود کوتاه

زبان ببند ازین گونه گفت‌وگو میلی

برآر دست دعا سوی بارگاه اله

همیشه تا که بود هفته منعقد از روز

مدام تا که بود سال منتظم از ماه

زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام

جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه