گنجور

 
میلی

شبی چو حلقهٔ گیسوی لعبتان چگل

سواد دیدهٔ پر نور و نوردیدهٔ دل

شبی چو زلف نگار از نسیم غالیه بو

شبی چو روز وصال از نشاط مستعجل

هوا خوش و فرح‌افزا به غایتی که مگر

فکنده بود همی بر زمانه طوبی ظل

به زیر بار گرانسنگ از سبکروحی

به رقص آمدی از نالهٔ جرس محمل

چنان نجوم فروزان که با فروغ سها

ز نور خویش خجل بود شمع در محفل

ز اعتدال هوا چون مسیح جان دادی

اگر شدی ملک‌الموت ز آسمان نازل

چو خال چهره خوشاینده بودی، ار به مثل

به آفتاب ازو ذرّه‌ای شدی داخل

جهان ز ماه شب‌افروز آن‌چنان روشن

که طعنه بر مه نخشب زدی چَهِ بابل

جهان چو دیده منوّر، چنانکه در وی دود

بسی زیاده نمودی ز آتش شاعل

به روی تختهٔ غبرا، زمانه از مهتاب

به آبنوس همی کرد عاج را واصل

ز روشنایی آن شب عجب نبود، اگر

چو باد، شخص در آتش درون شدی غافل

شبی چنین و جهانی به خواب راحت و من

به صد زبان متشکّی ز عمر بی‌حاصل

گهی ز سرکشی بخت سرکشیده ملول

گهی ز ناخوشی عمر بر گذشته خجل

به جان رسیده ز اندیشه‌های لایُعنی

به تنگ آمده از گفته‌های لاطایل

نسیم صبح و نشاط هوا و رغبت خواب

ببست روزن چشم و گشود دیدهٔ دل

مرا به خواب در آمد محیط پرگهری

چو قلزم فلک امّا نه همچو او هایل

در آب روشن او شست‌وشو اگر کردی

ز چهر زنگی شب، تیرگی شد زایل

ز قدر، فرش قدم کرده آن‌قدر گوهر

که زیر پای وی آلودگی ندیده ز گل

گهر به جای خس افکنده خویش را به کنار

صدف به جای کشف جا گرفته بر ساحل

مثابهٔ گل او درصفا، دل صافی

نمونهٔ کف او در عطا، کف باذل

گهر چو عکس کواکب نمودی از ته آب

که در میان نشدی آبش از صفا حایل

به روی آب ز کیفیّت هوا چو حباب

شدی به طفل گهر، مریم صدف حامل

ز بار دُر، شتر موج، غرق آب و عرق

هزار بار گرانبارتر ز صد محمل

زمان زمان ز میان گنجهای باد آورد

چو موج از پی هم می‌رسید بر ساحل

ازان میانه به همراهی نسیم مراد

سفینه‌ها به سواحل چو ماه نو مایل

ز ذوق خواب خوشی این‌چنین، سراسیمه

ز جای جستم و بیرون دویدم از منزل

شدم دچار به پیری که بود عقل نخست

چو کودکان به دبستان علم او جاهل

سلام کردم و گفتم که ای به آسانی

گره‌گشای دلت کرده حلّ هر مشکل

مرا به واقعه این رو نمود، داد جواب

که ای مقیّد خواب تو دولت عاجل

ترا ز بخت بشارت که سرفراز شوی

به دستبوس شه دادگستر عادل

ستاره حشمت و مه طلعت و قضا قدرت

سپهر کوکبه نورنگ‌خان دریادل

کمینه خادم او چون سکندر و دارا

کهینه بندهٔ او همچو سنجر و طغرل

چه احتیاج به کسب کمال در عهدش

که چون مسیح بزایند کودکان کامل

ایا شهی که اگر فی‌المثل بساط زمین

صف سپاه جلال ترا شود منزل

کند چو شعلهٔ آتش عروج، پیکر خاک

به سوی مقصد عالی ز عالم سافل

مسیح خلق تو آن را که روح تازه کند

چو شمع، زندگی او فزاید از بسمل

اگر ز مهر ضمیر تو تربیت یابد

بعینه چو سواد بصر شود فلفل

چو مهر عفو تو پرتو به محشر اندازد

ز انفعال نبیند قتیل در قاتل

چو نُقل بزم شود نَقل دست همّت تو

چو آفتاب، زر افشان شود لب باقل

به عهد جود تو چشمی به راه نتوان یافت

به غیر چشم سخاپیشه بر ره سایل

سخاوت تو سرایت به خلق کرده چنان

که چون چنار نیاید به هم، کف مدخل

...

طلب که اهل طمع را همیشه بوده به دل

سزد اگر نشود متصّل زمان به زمان

اگر زمانه وقار ترا شود حامل

عجب که ملک جهان همچو نقطهٔ موهوم

گه عطای تو تقسیم را شود قابل

بعید نیست که با طوق ماه نو، سازد

حکیم عشق تو، مجنون عشق را عاقل

ز آرزو به زمان تو عاشقان دورند

که وصل پیشتر از آرزو شود حاصل

زبان به وصف کمالت کسی که بگشاید

به عجز خویش در اوّل سخن شود قایل

به محفلت غزل عاشقانه‌ای گویم

که خوش بود غزل عاشقانه در محفل

از آنچه با دل و جان کرده‌ای، مباش خجل

که کرده‌ام بحلت هم ز جان و هم از دل

شوم غلام عزیزی که یوسف از خط و خال

به او نوشته خط بندگیّ و کرده سجل

ازین نشاط که گردیده صید فتراکش

نمی‌رسد به زمین پای آهوی بسمل

خوش آن کرشمه که هنگام جنگ ازو یابم

دل ستیزه‌گرش را به آشتی مایل

نگاه دم به دمش سوی من به این غرض است

که بنگرد به دگر سو چو بیندم غافل

ز روی دل خجلم کو ز سخت‌جانی من

چها کشید ز دست بتان سنگین‌دل

کدام وعده که کردیّ و آن نبود خلاف

کدام عهد که بستیّ و آن نشد باطل

ز داغ عشق تو کس نیست بی‌نصیب، که هست

چو خوان نعمت نوّاب، خلق را شامل

سپهر منزلتا! نردبان فضل ترا

فرازم طارم اعلاست پایهٔ سافل

تو آن گلی که درین باغ نخل همّت تو

چو طوبی افکند از کبریا به گردون ظل

درین زمانه عنایات بی‌نهایت توست

که هست شامل احوال مردم فاضل

اگر قبول عنایت نیابم از تو، رواست

که مقبلان همه نامم کنند ناقابل

ره ثنا نشود چون به سعی میلی طی

هزار سال گر این شغل را شوم شاغل

سزد که قافله‌های دعا ز ملک دلم

به سوی مرحلهٔ آسمان شود راحل

امید هست که تا در قلمرو هستی

شود به حکم ازل، شحنهٔ اجل عامل

هر آنچه می‌شود از دفتر بقا خارج

کند به عمر تو مستوفی قضا داخل

هزار سال بقا گر ترا بود باقی

هزار سال دگر آوری برو فاضل