گنجور

 
میلی

آن‌چنان گرم شد از تاب هوا، آب روان

که پر از آبله، مانند صدف شد سرطان

همچو دود دل عشّاق، شرربار شود

ابر امروز اگر آب برد از عمّان

گل رخسار بتان را عرق‌آلود ببین

کآتش از تاب حرارت شده در آب نهان

چون سپند سر آتش، به زمین قطرهٔ آب

گر رسد، برجهد از جا و درآید به فغان

بس که آهن بگدازد زتف آتش مهر

کشتگان را به جگر آبله گردد پیکان

ابر را رفع رطوبت شده وز جای بخار

آتش مهر برانگیخته دود از عمّان

حالی نوح شدی واقعهٔ ابراهیم

گر درین حال گرفتار شدی در توفان

بسته از برگ خزان کاهربا بر بازو

باغ لب‌تشنه که دارد ز حرارت یرقان

پای در آب نهاده‌ست ز گرما و هنوز

بدر افتاده زبان مژهٔ اشک‌فشان

چون دل خون شده کز دیدهٔ نمناک رود

لعل بگداخته در چشمهٔ کوه است روان

گر به او باد رساند خبر از تاب هوا

کی نهد پای برون ز آتش سوزنده، دخان

آب بر آتش دل نیست میّسر بجز این

که گدازد به دل گرم شهیدان، پیکان

لعل از بس که ز تابندگی پنجهٔ مهر

گشته بی‌آب، چو افشرده اناری شده کان

سنگ شد داغ چنان ز آتش خورشید، که تیغ

همچو سیماب فرو می‌چکد از روی فسان

سایهٔ بید چو مجمر شده از تاب هوا

همچو اخگر، اثر مهر، فروزنده از آن

دل فولاد چنان نرم شد از گرمی مهر

که خم اندر زره دیده شود نوک سنان

می‌برد مرغ هوا رشک به مرغان کباب

بس که از آتش خورشید، هوا شد سوزان

شد نسیم سحری گرم به حدّی که مگر

نفس سوختگان می‌گذرد بر بستان

باد گرمی‌ست که گر مژدهٔ یوسف آرد

پیر کنعان نگشاید در بیت‌الاحزان!

نفس از بیم فروزندگی آتش مهر

برنیاید ز دل و نام نهندش خففان

مهر در آینهٔ آب نینداخته عکس

کآتش افتاده ز تاثیر هوا در سرطان

باد ازان همچو ستمدیده کند خاک به سر

که درین روز، پناهی شودش سایهٔ آن

مهر آتش فکند در سر انگشت چو شمع

گر شود همچو مه نو هدف تیر بنان

دوزخ آید به طلبکاری آتش هر دم

گر به همسایگی او رود این تابستان

زین عقوبت که فزون است ز دوزخ، ترسم

خلق را شوق سقر گرم کند در عصیان

جای آن است که چون شمع زبان در گیرد

ز آتش مهر حدیثی گذرد گر به زبان

بیم آن است که مانند ملایک از ذکر

که ز گرما همه چون مرغ گشودند دهان

مهر برقی زده در خرمن عالم، که دهد

یاد از صاعقهٔ قهر شهنشاه زمان

سعد اکبر، فلک جاه و جلال اکبرشاه

که به مهر است جهانبخش و به کین ملک‌ستان

آن سلیمان زمان کز هوس نعمت او

در رحم همچو صدف طفل برآرد دندان

عدل او تا شده در ملک، رعیّت‌پرور

گرگ را می‌رسد اسناد خیانت به شبان!

بس که عدلش ز جهان بار تحمّل برداشت

بر زمین حمل هوا آمده چون کوه گران

ای که قدر تو به خورشید فرو نارد سر

وی که چتر تو بر افلاک فشاند دامان

کبریای تو ز وسعت چو محیط فلک است

کز کنار است بری، بلکه تمام است میان

فی‌المثل نعل سمند تو گر آیینه شود

همچو خورشید در او سعد نماید کیوان

دست فرمان ترا هست کنون آن قدرت

که زند بر دهن توسن ایّام عنان

بخت با تخت تو نازنده چو ملک از انصاف

ملک از انصاف تو آسوده چو درد از درمان

اجل از تیغ تو منعم چو سمندر ز آتش

امل از جود تو خرّم چو گیا از باران

چرخ گردیده مطیع تو و از پنجهٔ مهر

دست بگشوده که با رای تو بندد پیمان

چه عجب ابرصفت گر ز تو ریزد گوهر

چون شوی در عرق از شرم به گاه احسان

در رحم گر به خلاف تو زند طفل نفس

شیر خونابه شود حامله را در پستان

از وقار تو جهان گر شود آرام‌پذیر

دیده‌وش جا نکند مرغ به دل در طیران(؟)

ور فتد پرتو رای تو به میدان ضمیر

بنماید ز سم توسن اندیشه نشان

عرصهٔ معرکهٔ رزم تو خوش گردابی‌ست

که درو خصم دهد جان و نیفتد به کران

ای خوش آن معرکهٔ رزم که سربازانت

چون نی نیزه به خونریز ببندند میان

تیغ خونبار چنان گلشن کین را دهد آب

که شود از نم خون غنچهٔ پیکان خندان

تیر از چابکی شست به دشمن خود را

برساند چو خدنگ نظر از دیده نهان

مرگ بنشیند در منظرهٔ چشم زره

فتنه برخیزد از گوشهٔ ابروی کمان

تیغ در دست دلیران تو جان فرساید

گرچه ز آمد شد پیکان،شده باشد سوهان

آب آن تیغ سبکروح، درد زهرهٔ تاب

باد آن گرز گران‌سر، شکند رنگ توان

گلبن مرگ ازان آب کند سرسبزی

گلشن عمر ازان باد نهد رو به خزان

تو هم از قلب سپه گرم عنان چون خورشید

برکشی تیغ و به میدان بجهانی یکران

وه چه یکران جهانگرد، که می‌پندارد

برق را سلسله درپا، چو شود گرم عنان

برق سیری که چو از رهگذری می‌گذرد

می‌دود بر اثرش، نی ز قفا، پیک گمان

چابک گرم عنانی که چو گلگون سرشک

بر سر موی تواند که نماید جولان

همچو همّت نزند گام در آن عرصه به کام

بس که او را به نظر، تنگ نماید میدان

فرق مشکل که ز بر هم زدن چشم کند

گر شود از ظلمات شب هجران گذران

بروی افروخته چون برق و خروشنده چو رعد

گه کنی حمله برین، گاه زنی نعره بر آن

از کمین حمله چو بر لشکر بدخواه آری

صیدگاهی شود آن عرصه و در جنگ یلان

واندر آن معرکه، فیل تو که از گرمروی

در بیابان بلا، پشتهٔ ریگی‌ست روان

تن او سدّ سکندر نه، ولی پا در گل

سر او گنبد گردان نه، ولی سرگردان

هیات دایرهٔ گوش و خم خرطومش

تیغ کین راست سر و گوی زمین را چوگان

آن‌چنان خانه برانداز که چون قصر حباب

خانهٔ دل شود از خیل خیالش ویران

گر شدی پیکر او روز نخستین، موجود

بهر تمکین نشدی میخ زمین، کوه‌گران

آسمانی‌ست، ور از بندهٔ نداری باور

فیلبان را بنگر بر سر او چون کیوان

از دل سنگ، دو سرچشمهٔ خون بگشاید

از سر خشم چو بر کوه فشارد دندان

هر تنی را که به فرمان تو سازد پامال

در وی از بیم، عجب گردم حشر آید جان

در شکاری که کنی قصد شکاراندازی

کمترین صید زبون تو بود شیر ژیان

ماند از حیرت آن دست وکمان تا دم حشر

دیدهٔ صید تو چون زخم شکاری، حیران

تازیان در تک و دو بر سر جان پای نهند

صید از بس که بر اطراف دود جان‌افشان

هر شکاری که ز تیغ تو بگرداند روی

باز سوی تو کمند آوردش موی‌کشان

هر طرف چیته‌ای از بندگشایی، که شود

مرگ را سلسله جنبان و بلا را توفان

چیتهٔ برق شتابی که به همراهی او

فی‌المثل تیر جهد گر ز کمینگاه کمان،

در نخستین قدم، از تیر چنان در گذرد

که به هنگام نگه، تیر نظر از مژگان

رگ جان‌گیرتر از پنجهٔ خونریز اجل

خون دل خوارتر از غمزهٔ خونخوار بتان

چون پلنگ ارکند آهنگ به گردون، مشکل

که به مه، دست تطاول نرساند آسان

کرده در صید شکاری دهن آلوده به خون

چون نگاری که دهان ساخته گلگون از پان

مایل طرفه غزالی شده و بر ساعد

داغ‌نو ساخته ظاهر ز تمنّای نهان

یا نه داغ است، که هنگام هم‌آغوشیها

آهوی چین شده از نافه برو مشک‌فشان

نی غلط، مردمک دیدهٔ صاحب‌نظر است

شده از گرمی می خوردن دایم یرقان

یا بر آتش ز پی دفع گزند است سپند

یا بر اخگر همه‌جا مانده نشان از باران

در چنان روز، عجب گر ز وحوش و ز طیور

هیچ جاندار سلامت برد از چنگ تو جان

پهن خوانی نهی از کشته، ولی نگذاری

آن‌قدر زنده، که باشند بر آن خوان مهمان

مجلس خاص تو گنجی‌ست که مانند کلید

فتح بابی‌ست ز هر چین جبین دربان

به صفایی که درو بی‌مدد گفت‌وشنود

راز پنهان شده چون صورت آیینه عیان

به هوایی که ازان بی‌اثر آب و زمین

گر فشانی ز شرر تخم، بروید ریحان

بس که از بادهٔ صحبت شده پر کیفیّت

باد ازو مست برون آمده افتان خیزان

مطربان با دل پر شوق در آن طرفه چمن

همچو بلبل مترنّم به هزاران دستان

بزم چون منظرهٔ چشم و تو چون مردم چشم

دلبران گرد تو آراسته صف چون مژگان

موی شبرنگ بتان در شکن چیرهٔ آل

زده از کفر شبیخون به سپاه ایمان

با چنین بزم، حق خلد برین بر طرف است

گر ز خجلت شده باشد ز نظرها پنهان

گر ازین بزم، به فردوس برد باد خبر

از خدا نعمت دنیا طلبند اهل جنان

ور به این بزم رسد، تا ابد از شرم دگر

بر گنهکار در خلد نبندد رضوان

داورا! دادگرا! رخصت اگر می‌دهی‌ام

شمّه‌ای می‌کنم از حال دل خویش بیان

عقده‌ای هست مرا غنچه صفت در دل تنگ

که اگر شرح نمایم، گره افتد به زبان

منم آن درّ گرانمایه که پامال سپهر

کرده چون قطرهٔ نیسان به زمینم یکسان

بخت بد داد مرا نشو و نما در چمنی

که گل و سبزه همان بود و خس و خار همان

درج دل بوده مرا گرچه پر از گوهر نظم

چون صدف داشته‌ام مهر خموشی به دهان

چون یقین بود که بی‌عقده گشایی نکند

آب این چشمه چو سیلاب بهاری طغیان

در طلب پای ز سر کرده و نعلین از چشم

رو نهادم ز خراسان به سوی هندوستان

چشم دارم که شود همچو زلیخا امروز

دولت پیر من از فیض جمال تو جوان

بیژن طالع من سر بدر آرد از چاه

یوسف بخت من آزاد شود از زندان

غرضم ز آمدن این همه ره، تربیت است

نه که بهر جَر و اخذ آمده‌ام چون دگران

گر تو از حلقه بگوشان خودم خوانی، من

بکشم حلقهٔ اوصاف تو در گوش جهان

این مرا فایده در هر دو جهان می‌بخشد

وان ترا گر ندهد سود، ندارد نقصان

از من این بود که خود را برسانم به درت

کرم از توست دگر، خواه بخوان، خواه بران

تا ز برج سرطان مهر چو طالع گردد

آسمان چون دل عشّاق شود آتشدان

خصم را ز آینهٔ خنجر عالمسوزت

بگسلد رشتهٔ هستی، چو ز مهتاب، کتان

عافیت‌خواه ترا، زهر فنا روح‌فزا

دشمن جاه ترا، آب بقا عمرستان

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode