گنجور

 
میلی

خوش آنکه جان به خاک در دلستان دهد

بر آستان نهد سر تسلیم و جان دهد

دوران کمین‌نشین اجل را به گاه صید

از زلف او کمند و ز ابرو کمان دهد

باید گریست بر دل زاری که از اجل

بستاند و به غمزهٔ نامهربان دهد

صد قطره خون دل چکدش از سر زبان

پیکان او چو شرح دل خونچکان دهد

گرم است بس که عشق تو در جانستانی‌ام

مشکل که جان هم ار بستاند، امان دهد

جانم به بوسه کام نمی‌گیرد از لبت

گر پای‌بوس شاه، مرا کام جان دهد

صد عقده در دل است، ولی بیم خوی تو

دل را کجا اجازت آه و فغان دهد

یارب کسی کش این‌همه ناز و کرشمه داد

صبریّ و طاقتی به من ناتوان دهد

آزرده‌ام ز درد تو چندان، که بر تنم

هر مو نشانی از مژهٔ خونفشان دهد

پیش تو چون به شکر توانم زبان گشود؟

آزار دل، همین، گله‌ام بر زبان دهد

دزدیده، دل کند همه شب طوف کوی او

وز ناله زحمت سگ آن آستان دهد

دزدی ندیده شحنهٔ ایّام کز فغان

شب تا به روز، دردسر پاسبان دهد

تا نام در ستیزه‌گری برنیاورد

زهر ستیزه در قدح امتحان دهد

تا خانه بهر خیل خیالش کند تهی

شب، رخت خواب، دیده به آب روان دهد

چشمت ز قید زلف خلاصم کند به قتل

وانگه به من جهان عدم را نشان دهد

هرگز کسی ندیده که صیّاد، صید را

بگشاید از کمند و سر اندر جهان دهد

از هر کناره دیده و دل بر تو عاشقند

بیهوده عقل زحمتم اندر میان دهد

ناید دگر به هم چو رکاب از فرح، لبی

کش دست، پای‌بوس شه کامران دهد

سلطان حسین، شاه جهاندار کامگار

کز تیغ بی‌قرار، قرار جهان دهد

شاید که بهر عرصهٔ میدان او، سپهر

از مهر، گوی وز مه نو، صولجان دهد

اهل زمانه از فرح روزگار او

گر خون خورند، خاصیت زعفران دهد

آن شاه عیب‌پوش که رسوای عشق را

از خون دیده، پردهٔ راز نهان دهد

پیر خرد به ره نتواند نهاد پای

اوّل اگر نه دست به آن نوجوان دهد

ایزد که در سراچهٔ دلهای تنگ‌عیش

گنجایش تصوّر کَون و مکان دهد

در حیرتم که شوکت او را چگونه جای

در تنگنای مختصر آسمان دهد

در عرصهٔ نبرد که آواز طبل جنگ

آوازهٔ بلا به زمین و زمان دهد

در دست اهل فتنه سر رمح خونچکان

یاد از زبان اژدر آتشفشان دهد

در خرمن زمین فتد آتش ز برق تیغ

چندان‌که گرد معرکه یاد از دخان دهد

پیکان ز بس که سر بدر آرد ز هر طرف

در تن به صد مضایقه راه سنان دهد

گه دست او نهال سنان بارور کند

گه شست او همای خدنگ استخوان دهد

بس کاسه‌های سرکه سبک همچو ماه نو

یکران او شکست به نعل گران دهد

کُه‌پیکری که رایض ایّام هر شبش

در آخور سپهر، کَه از کهکشان دهد

صرصر تکی که بسته کند خویش را خیال

راکب اگر به پیک نسیمش عنان دهد

فرمانبری که سر ز اطاعت نمی‌کشد

اندیشه‌گر عنانش به دست گمان دهد

خاطر ز باز یافتنش جمع می‌شود

عمری که می‌رود اگر او را ضمان دهد

ای آنکه در چراگه عدل تو همچو سگ

هر لحظه گرگ بوسه به پای شبان دهد

شاید که پشتگرمی عدل تو صعوه را

چون مرغ روح در دل باز آشیان دهد

نسبت به آفتاب عتاب تو خلق را

خورشید حشر، منفعت سایبان دهد

گر تیغ را دهند ز بحر کف تو آب

چون آب خضر، زندگی جاودان دهد

در دیده و دل آنکه خیال کف تو دید

از جود، نقد سود به دست زیان دهد

بیند ز آب دیده و یابد ز خون دل

لعلی که گوهر صدف بحر و کان دهد

گر خلق را ز همّت خود قسمتی دهی

از خصم جان اگر طلبی، رایگان دهد

خورشید را ضمیر تو داغ حبش نهد

گلبرگ را نهیب تو رنگ خزان دهد

خصم ترا که بهر سیاست گرفته خون

تا پای تیغ، دست اجل کی امان دهد

ایمن مگر ز تیغ تو در آب نیست عکس؟

کآبش ز موج، جوشن و برگستوان دهد

شاها! منم که کلک بدایع نگار من

ز آیین نظم، زینت این خاندان دهد

در مکتب خیال، دلم طفل عقل را

آموزگاری خرد خرده‌دان دهد

شد سالها که روزبه‌روزم هوای سیر

مانند آفتاب، سر اندر جهان دهد

گه رهنمون شود ز خراسان سوی عراق

گه از عراق، سوی خراسان نشان دهد

اکنون که از عراق و خراسان دلم گرفت

بختم نشان به جانب هندوستان دهد

خواهم که عندلیب خوش الحان طبع من

شرمندگی به طوطی شکّر زبان دهد

دارم هوس که خامهٔ شیرین‌زبان من

شیرینیی به نیشکر هندوان دهد

همّت ز من دریغ مفرما که عنقریب

آیم به بندگی، اجلم گر امان دهد

وقت است کز دعای تو میلی به تازگی

طوطیّ خامه را شکر اندر دهان دهد

تا آن زمان که خسرو اقلیم کُن فکان

ز آیین عدل، رونق ملک جهان دهد

باشی تو در جهان و جهان آفرین ترا

ملک هزار خسرو صاحبقران دهد