گنجور

 
میلی

روز عیدم یار اگر قربان کند

بندیی آزاد از زندان کند

یوسف جان را که در قید تن است

زین لباس عاریت عریان کند

عیدی‌ام این بس که قربان سازدم

تا خلاصم از غم دوران کند

آتش دیرینه را تسکین دهد

درد چندین ساله را درمان کند

کو سبکروحی که قربانی صفت

صرف راه دوست، نقد جان کند

روی بر خاک در دلبر نهد

جان نثار مقدم جانان کند

کعبه را داخل شود بی‌رنج راه

مشکلی بر خویشتن آسان کند

عید قربان است و اکنون هر که هست

بهر خود فکر سر و سامان کند

پارسا رو در ره طاعت نهد

باغبان آرایش بستان کند

زهره اکنون ساکنان عرش را

از خروش چنگ در افغان کند

خنجر الماس، بهرام از نیام

برکشد تا برّه را قربان کند

بر سر منبر خطیب آسمان

ذکر نام نامی یزدان کند

چون بپردازد ز توحید خدای

عرض القاب شه دوران کند

بعد ذکر کردگار و شهریار

وصف قطب الدّین محمّدخان کند

آنکه از اندیشه دست و دلش

کز سخا تاراج بحر و کان کند

بحر مخفی در صدف سازد گهر

لعل و دُر در سنگ، کان پنهان کند

وز همین اندیشه نقد مهر را

صبح پنهان در ته دامان کند

بر جهان گر آورد یک ترکتاز

آسمان را با زمین یکسان کند

دستبرد صولجان مهر او

چرخ را چون گوی سرگردان کند

مهچه رایات فتح آیات او

دیده خورشید را حیران کند

با وجود قدرت خون ریختن

خصم را شرمنده احسان کند

ای که از عدل تو نتواند شریر

در ضمیر اندیشه عصیان کند

کافرم‌گر تیغ مژگان بتان

می‌تواند رخنه در ایمان کند

آورد گر روز، سیل قهر تو

خانه افلاک را ویران کند

ننگ باشد توسن جاه ترا

آفرینش را اگر میدان کند

در دل کان، مژده پابوس تو

لعل را چون غنچه خندان کند

از تو ماه چارده کسب کمال

گر کند، چون مهر کی نقصان کند؟

می‌کند دایم کف احسان تو

آنچه فیض ابر در نیسان کند

چون سپه را دل دهی در کارزار

زال، کار رستم دستان کند

خار خار بغض، بدخواه ترا

غنچه دل در درون پیکان کند

چون تواند کرد انکار تو خصم؟

چون به گل خورشید را پنهان کند؟

داورا! وصف دل دانای تو

کی تواند میلی نادان کند

گر کند صد سال وصف ذات تو

در خور آنی که صد چندان کند

خوانی‌اش گر از دعا گویان خویش

زین سعادت شکر بی‌پایان کند

تا قضا قربانیان را روز عید

بر سر خوان بلا مهمان کند

دوستانت را بود هر روز عید

دشمنانت را اجل قربان کند

سیر، کافر نعمت خوان ترا

گر کند ایّام، سیر از جان کند

امرو نهیت را قضا باشد مطیع

هر چه فرمایّی و گویی، آن کند