امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۸
... زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ
لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید
چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ
گفت مهر از من گسستی با تو جای جنگ هست ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۵
... تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل
پلنگ لاله کوهی گرفت در چنگال
به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور ...
... کسی که پیش تو خدمت کند به صف نعال
تو در سلاله آدم ستاره ای بودی
هنوز پیکر آدم سلاله و صلصال
به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۹
... دشت را از سبزه زنگاری همی بیند گوزن
کوه را از لاله شنگرفی همی بیند غزال
گلبنان درگلستان با یار و خلخال و عقد ...
... کرد بسدگون سهام و کرد میناگون نصال
گر به باغ از ارغوان و لاله و نسرین وگل
حله های گونه گون بافد همی باد شمال ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۲
... گهی شود شکن جعد او خم اندر خم
رخش چو لاله و بر لاله از شکوفه نشان
لبش جو بسد و بر بسد از بنفشه رقم ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۸
موسم عید و لب دجله و بغداد خرم
بوی ریحان و فروغ قدح و لاله به هم
همه جمع اند و به یک جای مهیا شده اند ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۲
... بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شنبلید لاله و بر زعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۴
... سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار
لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان
بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۷
... وان روز که تو صید کنی بر که و صحرا
از سنگ دمد لاله و از خاک طبرخون
وان روز که تو تیغ زنی در صف لشکر ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۱۹
... تو از آهن پدید آیی و نرم از تو شود آهن
یکی کوهی پر از لاله فرازش مشک را توده
یکی بحری پر از لؤلؤ به زیرش نیل را خرمن ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۱
ای ماه لاله روی من ای سرو سیم تن
از دل تو را فلک کنم از جان تو را چمن ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۳
... هر غنچه را تو گویی لعل است در غلاف
هر لاله را تو گویی لؤلؤست در دهن
یاقوت زرد آرد گلزار گوشوار ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۴
... فکنده موبد داناش در قنینه ز دن
به رنگ لاله و زو مجلس تو لاله ستان
به گونه گل و زوخانه تو چون گلشن
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۱
... بوستان و باغ چون غمگین شوند از زعفران
عندلیب آید برون از گلستان و لاله زار
زاغ گیرد مسکن اندر لاله زار وگلستان
گر به باغ اندر نباشد ارغوان و شنبلید ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۷
... یکی به غایت سرخی فروخته ز قدح
چنان کجا زسمن برگ لاله نعمان
یکی کبود و نماینده گوهر از تن خویش ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۳۸
... در است درآویخته از گردن بستان
از سبزه و از لاله چه بر دشت و چه بر کوه
مینا و عقیق است پراکنده فراوان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۳
... مر دشت را ز سبزه بپوشید پیرهن
مرکوه را ز لاله برافکند طیلسان
بیرون کشید قافله زاغ را ز باغ ...
... آواز خویش ساخته مانند زیر و بم
بلبل به لاله زار و چکاوک به گلستان
پرورد آفتاب گل و لاله را به مهر
گاه است باده خوردن و گاه است گل فشان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۴۴
... بنفشستان همی بینم دمیده گرد لالستان
بنفشه نیست آن زلفین و لاله نیست آن عارض
یکی نورست در ظلمت یکی کفرست در ایمان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۰
... ای نهفته آهن و پولاد تو در پرنیان
گه زسنبل زلف تو خرمن نهد بر لاله زار
گه ز عنبر جعد تو پرچین نهد بر گلستان
لاله سیراب داری زیر مشک اندر پدید
لؤلؤ خوشاب داری زیر لعل اندر نهان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۵۶
... زند باف است او به لفظ پارسی پاز ندخوان
کوه شد چون پرنیان و لاله شد همچون علم
سرخ نیکوتر علم چون سبز باشد پرنیان ...
... وز زمین بر رفت پنداری به شاخ ارغوان
برق در ابر و سیاهی در میان لاله هست
همچو آتش در دخان و همچو در آتش دخان ...
امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۶۱
... فحاش لله اگر چون خط و رخت داند
کسی بنفشه سیراب و لاله نعمان
سمن که دید به روی بنفشه غالیه پوش
زره که دید بر اطراف لاله مشک افشان
خم بنفشه ز احرار کی رباید دل
فروغ لاله ز عشاق کی ستاند جان
من آن کسم که دل و جان خویش دادستم ...