گنجور

 
امیر معزی

چون پدید آمد مبارک ماه نو بر آسمان

بر بساط نیلگون زرین کمان بردم گمان

دیدم آن ساعت ز روی یار خویش و ماه نو

بر زمین سیمین سپر بر آسمان زرین کمان

عاشقان دیدم که با من دستها برداشتند

بر رخ ماه زمین دیدند ماه آسمان

دل‌ستان ماهی که پیش قامت و رخسار اوست

سرو و گل بی‌قیمت اندر بوستان و گلستان

سحر و مروارید دارد گه نهان گه آشکار

لاله و سنگ سیه دارد همه ساله نهان

بر میان دارم کمر همچون قلم در خدمتش

زانکه او همچون قلم دارد ز باریکی میان

بر دل من شد جهان چون حلقه انگشتری

زانکه او چون حلقهٔ انگشتری دارد دهان

هست عشق او مرا همچون خرد در دل مقیم

هست مهر او مرا همچون روان در تن روان

پس چرا در کوی عشقش من مقیمم بی‌خرد

پس چرا در راه مهرش من روانم بی‌روان

خانه من سال و مه از روی او چون‌ گلشن است

راست گویی روی او از گلفشان دارد نشان

کاشکی بر جان شیرین دسترس بودی مرا

تا ز شادی کردمی بر گل‌فشانش جان‌فشان

روی شهرآرای روح‌افزای او از خرمی

در میان عاشقان و دوستان شد داستان

آن نگار از روی خرم هست خورشید سپاه

چون شهاب از روی روشن هست خورشید جهان

آن شهابی کاو ندارد در مسلمانی قرین

با شهاب اندر فلک کردست قدر او قِران

شمس دین تاج معالی عبد رزاق آنکه‌ کرد

جودش از رزاق ارزاق خلایق را ضمان

تا بود در راه جودش قافله بر قافله

نگسلد در راه شکرش کاروان از کاروان

صورت دولت خبر بود وکنون در عصر ما

کرد میمون طلعت او صورت دولت عیان

پاسبان قصر بختش هست خورشید بلند

قصر چون گردون بود خورشید زیبد پاسپان

پیش طبعش هست چون خاک‌ گران باد سبک

پیش حلمش هست چون باد سبک خاک‌گران

فضل او افزون‌تر از دریا شناس از بهر آنک

هست دریا را کران و نیست فضلش را کران

لفظ او از خوبی و پاکیزگی دارد شرف

بر هر آن‌گوهر که موجودست اندر بحر وکان

نیست به زان گوهری در تاجهای قیمتی

نیست به زان گوهری درگنجهای شایگان

مهتران وکهتران بینم رسیده سال و ماه

از یمین او به یُمن و از بَنان او به‌ نان

هست دوران را یمین‌گویی بدان فرخ یمین

هست روزی را بناگویی بدان فرخ بنان

زان خطر دارد بصر کاو را ببیند گاه‌گاه

زان هنر دارد زبان کاو را ستاید هر زمان

گر لقای او ندیدی بی‌خطر بودی بصر

ور ثنای او نگفتی بی‌هنر بودی زبان

چون رکاب او گران گردد عنان او سبک

با فلک همبر نماید اسب او در زیر ران

از مبارک پای او پروین محل گردد رکاب

وز خجسته دست او جوزا صفت گردد عنان

خامهٔ او هست چون مرغی‌که چون طیران کند

قاربر منقار چون آید برون از آشیان

چون چراغی پردُهان است و ز توقیعات او

دین تازی هست روشن چون چراغی پر دُهان

معجزست آن خامه او را چون سلیمان را نگین

با چو موسی و محمد را عصا و خیزران

ای درخشان اختری رخشنده بر خرد و بزر‌گ

ای دُر افشان مهتری بخشنده بر پیر و جوان

دودمان تو همه فخر و جمال عالمند

وز هنرمندی تویی فخر و جمال دودمان

خاندان از توست پاینده که صدر کاملی

صدر چون کامل بود پاینده دارد خاندان

پرگهر گردد جهانی چون کند هنگام درس

مشکلات شرع را الفاظ تو شرح و بیان

آب حیوان است الفاظ تو پنداری کزو

هر که یک شربت بنوشد زنده ماند جاودان

از لطافت گرچه دانندت همی مانند عقل

وز صفاوت گرچه خوانندت همی همتای جان

من تو را فضلی نهم بر عقل و جان از بهر آنک

عقل و جان را دید نتوان و تو را دیدن توان

هر فقیهی کاو مقیم مسجدست و مدرسه

هر امامی ‌کاو سزای منبرست و طَیلسان

آن ز حرمت در پناه توست با طیب حیات

وین زحشمت بر بساط توست با طِیّ ‌لِسان

گر نکوخواه و بداندیش تو روزی بگذرند

بر نهال زعفران و بر درخت ارغوان

عکس روی آن کند در حال رنگ و روی این

زعفران چون ارغوان و ارغوان چون زعفران

امتحان کردن نباید در جوانمردی تو را

شمس را در روشنایی ‌کس نکردست امتحان

شادمان باشی زخواهنده چو آید پیش تو

همچو خواهنده که از بخشنده باشد شادمان

ای ‌که دانی فرض حق مادحان بر خویشتن

نیستی راضی که مادح مدح‌ گوید رایگان

از هوای خدمت تو در هوای مدح تو

هست ابر خاطر من دُرفَشان فی‌ کلِّ شأن

از پی نعمت سزا باشد که آیم پیش تو

کز پی ‌گوهر سوی دریا شود بازارگان

هرکجا ذکر تو و شکر تو گویم پیش خلق

رای تو نشگفت اگر باشد بدان همداستان

أُذکرونی و اَشکرونی گفت در قرآن خدای

گرچه مستغنی است او از ذکر این و شکر آن

تا که هر سالی خلایق را دو عید آید همی

در زمستان و تموز و در بهار و در خزان

بر تو میمون و مبارک باد هر سالی سه چیز

روز عید و موسم نوروز و جشن مهرگان

باد باقی مِنَّت اِنعام تو بر هر مکین

باد عالی رایت اقبال تو در هر مکان

کردگار و شهریار و آسمان و روزگار

از تو راضی هر چهار و بر تو دایم مهربان

کردگارت کارساز و شهریارت شکر گوی

آسمانت مهرجوی و روزگارت مَدح‌خوان