گنجور

 
امیر معزی

به درّ و مشک ز ابر بهار و باد شمال

مُوشََّح است زمین و معطر است جبال

به جویبار پراکنده شد حُلّی و حُلَل

به کوهسار درفشنده گشت بدر و هلال

تذرو سوسن و قمری گرفت در چنگل

پلنگ لالهٔ کوهی گرفت در چنگال

به باغ و راغ به بوی بهشت و پیکر حور

هزارگونه نسیم است و صدهزار خیال

به سان دلشدگان اند مرغکان بهار

همه برفته ز هوش و همه بمانده زهال

همی کنند خروش از وصال فروردین

چنانکه من ز فراق تو ای بت محتال

تنم خمیده چو دال است زآن‌ کجا زلفت

به دال ماند و خالت چو نقطه در بن دال

به روی و موی تو ره یابم و شوم ‌گمره

که روت اصل هدی گشت و موت اصل ضلال

ز اصل آزر و مانی مگر نسب داری

که آزری تصویریّ و مانوی تِمثال

غزال و کبک شدستند دشمن تو به طبع

که برده داری رفتار کبک و چشم غزال

تو را سزد که وفا دارم ای نگار بدیع

که کردگار تو را آفرید بدر جمال

همیشه تا بزیم در دل و زبان من است

وفای بدر جمال و ثنای صدر جلال

نظام ملک شهنشه قوام دین رسول

خدایگان وزیران و قبلهٔ اقبال

ابوعلی حسن آن صاحبی که حضرت اوست

امان لشکر ایمان و کعبهٔ آمال

خیال مذهب او گر رسد به ‌کشور روم

همه مسیح‌پرستان شوند چون ا‌َبْدال

چنانکه باد به خاک اندرون عداوت او

به استخوان مخالف درافکند زلزال

ابا به فضل و هنر گوی برده از اقران

و یا به قدر و شرف برگذشته از امثال

بلندبخت شد آن کس که یافت از تو قبول

بزرگ نام شد آن کس ‌که کرد با تو وصال

خرد به نامهٔ رسم تو بر نهاد سخن

به‌قاب‌خامهٔ عمر تو برکشید مقال

زعقد حور سزد بر جنیبت تو لگام

ز پشت شیر سزد بر حمایل تو دوال

اگر ز صاحب کافی و جعفر برمک

به فضل وجود و کفایت همی زنند مثال

هزار صاحب در حضرت تو اند خدم

هزار جعفر در همت تواند عیال

اگر بیابد روبه ز دولت تو نشان

وگر بیابد آهو ز هیبت تو مثال

یکی ز سر بکند پیل مست را خرطوم

یکی ز بن بکند شیر شرزه را چنگال

به کار خویش در اندیشه‌های دشمن تو

چو روغن اند‌ر بگسست و آب در غربال

ز برج شیر برآمد تو را ستارهٔ صبح

سزد که خصم تو با سگ فرو شود به جوال

سپهر بر شده‌، در آرزوی خدمت تو

چو تشنه باشد در آرزوی آب زلال

به هرکجا که رسد صدر عالمی باشد

کسی‌ که پیش تو خدمت‌کند به صف نعال

تو در سلالهٔ آدم ستاره‌ای بودی

هنوز پیکر آدم سلاله و صَلصال

به نام عمر تو دولت هزار نامه نوشت

همی‌کند به تو هر سال از آن یکی ارسال

سحاب و دریا رشک طفیل جود تواند

بلی طفیل جهاندیدگان بود اطفال

حُسام توست ز حساد قابِض ا‌لْاَ‌رْواح

سنان توست بر اعدا مُقَسِّم‌ُالاجال

بپروری و بمالی همی به جودو به‌خشم

تویی موافق پرور تویی مخالف مال

به‌گوش و چشم و زبان دشمن تو سازد مکر

چو وقت مکر درآید بر او بگردد حال

نه بشنود نه بگوید نه بیند ای عجبی

به ‌گوش و چشم و زبان ‌کر و کور گردد و لال

اگر هزار کست یک زمان سوال کند

ز جود خویش به بخشش دهی جواب سوال

تو را ملال نگیرد همی ز بخشیدن

مگر ز طبع تو راه عدم‌ گرفت ملال

زهمت تو نشان و خبر چگونه دهم

که نیست وهم مرا گرد همت تو مجال

ترازویی که به شاهین همت آویزی

خزینهٔ همه شاهان در او سزد مثقال

زجانبی که همی دشمنان زدند آسیب

نهیب بود همه خلق را به جان و به مال

همای فضل تو پوشید بر ولایت بر

عقاب جود تو گسترد بر رعیت بال

چو از بر تو به ایزد رسید شقهٔ سر

رسید شقهٔ نصرت ز ایزد متعال

چو نصرت آمد آسیب نبود از دشمن

چو مهدی آمد تشویش نبود از دجال

تو بخت سرمدی و فر ایزدی داری

دو نعمت است بزرگ این دو چیز فرخ‌فال

تا مرد سخن‌گوی شکافد به ‌سخن موی

در وصف رخ و زلف و لب و چشم و خط و خال

بر دست تو باد آن‌ گهر تاک که ‌گویی

او راست مه و مهر یکی عم و یکی خال

تا پیکر تنین فلک را ز دو جانب

نفع و ضرر خلق بود در سر و دنبال

ماه ظفری از فلک ملک همی تاب

سرو هنری در چمن عدل همی بال

با طالع تو سعدْ قران‌کرده شب و روز

با دولت تو بخت قرین‌ گشته مه و سال

از اختر فرخندهٔ تو فال زده عید

وز عید زده اختر فرخندهٔ تو فال