گنجور

 
امیر معزی

بر قاعدهٔ ملت پیغمبر یزدان

کی‌کرد جهان راست به شمشیر و به فرمان

نور ابدی از هنر خویش‌که‌گسترد

برگوهر جغری بک و بر خانهٔ خاقان

از دولت پیروز که شد تا به قیامت

شاه همه ایران و پناه همه توران

در مشرق و در مغرب بی‌مهر نبوت

صد معجزه بنمود چوموسی وسلیمان

صد لشکر منصور به یک ماه‌ که آورد

از دجله به جیحون و زموصل به خراسان

جز شاه بلند اختر ابوالفتح ملک‌شاه

سلطان جهانگیر و شهنشاه جهانبان

شاهی‌ که فرازد علم نُصرت و تأیید

در مدت یک ماه بدوگوشهٔ کیهان

شاهی‌که شدستند همه لشکرِ خصمش

چون لشکر شیطان به دل آشفتهٔ خذلان

هر دم زدنی لشکر اقبال کند عرض

تا جمله برد بر تبع لشگر شیطان

گرد سپه شاه چه در شرق و چه در غرب

بر چرخ همی تیره‌کند دیدهٔ‌کیوان

از خیمه و خرگاه توگویی‌که سپهری است

پر کوکب رخشنده همه‌ کوه و بیابان

وز نعمت بسیار توگویی ‌که بهشتی است

آراسته و ساخته لشکرگه سلطان

شاها ز نهیب تو همه چارهٔ دشمن

مانند سپندان شد و عزم تو چو سندان

چیره نشود دشمن تو بر تو به چاره

سفته نشود بیهده سندان به سپندان

بودی تو به موصل‌که همی لشکر خصمت

گفتند که بردیم خراسان به کف آسان

حالی نه به‌اندازه وکاری نه به‌ترتیب

بر دست گرفت آن که کمربست به عصیان

بیهوده برون برد سر از چنبر طاعت

بر خیره جدا کرد دل از عهد و ز پیمان

چون رایت پیروز تو آمد به‌ در ری

آن حال دگرگون شد و آن کار دگرسان

از هیبت شمشیر تو برگشت و همی‌گفت

از کرده پشیمانم و بر رفته پشیمان

حقاکه به فرمان تو بر باد دهد سر

هرکاو نه به فرمان تو بر دست نهد جان

گر دشمن تو هست چو هامان و چو فرعون

هستی تو به پیروزی چون موسیِ عِمران

رای سپه‌آرای تو همچون ید بیضاست

شمشیر گهربار تو مانندهٔ ثُعبان

ثعبان و ید بیضا ای شاه تو داری

چه بیم و چه باک است ز فرعون و ز هامان

چوگان ظفر داری و میدان شجاعت

عالم همه‌گویی است تو را در خم چوگان

گویند که جاوید همی روی زمین را

بخشیدن نور است ز خورشید درفشان

تا باشد خورشید درفشان ز بر چرخ

بادی زبر تخت درخشان و درافشان

می‌نوش کن ای شاه که از گردش خورشید

نوروز بزرگ آمد و بگذشت زمستان

بر مدح و ثنای تو زبانها بگشادند

بلبل به سمن‌زار و چکاوک به گلستان

لعل است فرو ریخته بر دامن کهسار

درّ است درآویخته از گردن بستان

از سبزه و از لاله چه بر دشت و چه بر کوه

مینا و عقیق است پراکنده فراوان

از باد همی سوده شود عنبر و کافور

وز ابر همی توده شود لولو و مرجان

در فعل مگر بندهٔ جود تو شدست این

در صنع مگر چاکر طبع تو شدست آن

تا باغ چو دینار شود در مه آذر

تا راغ چو زنگار شود در مه نیسان

زیر علم و زیر نگین تو همی باد

عالم همه آراسته چون روضهٔ رضوان

بر دست تو اصل طرب و مایهٔ نصرت

جام تو و شمشیر تو در مجلس و میدان

تو جفت سخاپروری و جفت تو دولت

تو یار بلنداختری و یار تو یزدان