گنجور

 
۷۰۸۱

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۲

 

... گردی ز دل مدعیان رفتم و رفتم

خون بسته دلم ته بته از داغ جدایی

ایگل ز تماشای تو نشکفتم و رفتم

ای کاش که می مردم و معلوم نمی شد

این درد نهان تو که بنهفتم و رفتم

آن وعده ی ناچار که صد بار شکستی ...

بابافغانی
 
۷۰۸۲

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

 

... می روم زین خاکدان وین داغ با خود می برم

نیش می گردد اگر بر نوش می بندم امید

نی شود گر دست نزدیک تبرزد می برم ...

... از علاجش هر زمان درد مجدد می برم

از برای آنکه همت بر غزالی بسته ام

چون فغانی صد ستم از دست هر دد می برم

بابافغانی
 
۷۰۸۳

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷

 

ما باده را بنغمه ی ناهید خورده ایم

آب از کنار چشمه ی خورشید خورده ایم ...

... در سایه ی درخت گل و بید خورده ایم

دل بسته ایم همچو فغانی بلطف دوست

از شاخ عمر میوه ی امید خورده ایم

بابافغانی
 
۷۰۸۴

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۴

 

... یک قطره خون سوخته خال گلرخی ست

هر غنچه بنفشه که بینم به طرف جو

خونابه ای که می کشم از تیغ عشق تو ...

... خالت نمود از شکن زلف مو به مو

لب بسته ای فغانی و احباب مستمع

طوطی تویی درین شکرستان سخن بگو

بابافغانی
 
۷۰۸۵

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۶

 

... پرداخت آنچنان که نگنجید مو درو

دامن زدی بمجمر عود دلم بناز

پیچیده است چون گل نورسته بو درو

بستم در دل از جهت آنکه جای تست

تا غیر رو نیاورد از هیچ سو درو ...

بابافغانی
 
۷۰۸۶

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۱

 

... خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل

آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او

سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز ...

... باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او

بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ

کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او

بابافغانی
 
۷۰۸۷

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۴

 

... از خاک مرده سبزه دمیدن چه فایده

ای باغبان خموش که بستان بمهر تست

ما را که بوی گل زده چیدن چه فایده

گردن بنه بتیغ فغانی و سر مکش

افتاده یی بدام تپیدن چه فایده

بابافغانی
 
۷۰۸۸

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

 

... بر گرد ارغوان کمر سیم کرده چست

نخل غریب بهر دل خلق بسته ای

آسودم از فسانه عاشق نواز تو

بنیاد کن که مرهم دل های خسته ای

هرجا که هستی از دل ما نیستی برون ...

بابافغانی
 
۷۰۸۹

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۴

 

بنشین و از میان کمر فتنه را گشای

تا جان تشنه را دهم آبی قبا گشای ...

... ای ترک مست بوی خوشت عالمی گرفت

بند قبا که گفت که پیش صبا گشای

نگشود هرگزم گرهی دل به خنده یی

آه ار بماند این گره بسته ناگشای

راه نظر ببند فغانی به آن غزال

یا چشم خیره در ره تیر بلا گشای

بابافغانی
 
۷۰۹۰

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲ - ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را

 

... یکذره چه تاب آورد این رطل گران را

هر وقت سحر غنچه ی سیراب ز شبنم

شوید جهت گفتن نام تو دهان را ...

... نقش خم ابروی تو در منظر دلها

محراب دعا بسته کران تا بکران را

باد سحر آورد ز لعلت دم عیسی ...

... دست تو همان دست بلندست که از قدر

جز بر ورق ماه نیازرده بنان را

گر در گذر حادثه خاری بنشانی

رخصت نبود در چمن دهر خزان را

ور حامی بازار جهان حفظ تو گردد

در بسته نگردد دگر این هفت دکان را

خور کز اثر اوست عیار زر و گوهر ...

... در دور تو بر جدول احکام کواکب

غیر از نظر سعد نیابند قران را

ماهیت دیدار تو در دیده ی کافر ...

بابافغانی
 
۷۰۹۱

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - تا جهان بحر و سخن گوهر و انسان صدفست

 

... گر بود زندگی خضر سراسر تلفست

هر که گردن کشد از بندگی آل علی

فی المثل گر پسر نوح بود ناخلفست ...

... نشود منبسط از بوی علی گلشن او

حیوانی که دلش بسته ی آب و علفست

گر خسی را بریاست بگزینند خسان ...

بابافغانی
 
۷۰۹۲

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در منقبت سبطین علیهماالسلام و مدح شاه اسمعیل صفوی

 

... این نگینیست که بیرون ز کف اهرمنست

یوسف از بندگی حسن تو در مصر جمال

به ترازوی نظر همره مشک ختنست

طالب کعبه ی وصلت نکشد منت غیر

بنده ی عشق ترا موهبت از ذوالمننست

یا حسین از الم لعل تو تا روز جزا

دیده ی اهل دل از خون جگر موج زنست

چرخ تا آب روان بر لب جانبخش تو بست

در دلم صد گره از دلو ثریا رسنست ...

... تا صبا در سخن سرو و گل و نسترنست

نور سبطین نبی شمع شبستان تو باد

تا بر آیینه ی مه جلوه ی عقد پرنست

بابافغانی
 
۷۰۹۳

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۶ - در منقبت سلطان علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء

 

ای کعبه را ز وقفه ی عید تو افتخار

قربانی تو هستی ابنای روزگار

در عیدگه ز شوق رخت چشم اهل دید ...

... کار جهان چو نامزد دولت تو شد

گردون بوفق امر کمر بست بنده وار

هم قدر علم دارد و هم دولت عمل ...

بابافغانی
 
۷۰۹۴

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۸ - در مدح سلطان یعقوب

 

... می زند باز از ریاحین جوش در گلزار مشک

صحن بستان گشت چون آیینه از آب روان

از خط ریحان بر آوردست چون زنگار مشک

هست هر بیخ بنفشه نافه و هر غنچه اش

کرد بهر امتحان بیرون ز نوک خار مشک ...

... زلف بگشا تا بدرد نافه ی پندار مشک

مستم از بوی تو گویا نقشبند صورتت

ریخت بر گلبرگ تر در گردش پرگار مشک ...

... تا ببزم حضرت خاقان کند ایثار مشک

گلبن گلزار دین یعقوب سلطان کز شرف

خاک پای اوست در چشم اولوالابصار مشک ...

... بسکه می ریزد همای چترت از منقار مشک

تیغ بندان ترا هر یک بود روز شکار

سنگ آتش برگ لعل و دود در کهسار مشک ...

بابافغانی
 
۷۰۹۵

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - در منقبت امام علی بن موسی الرضا علیه التحیة والثناء

 

... بر شرق و غرب حکم کند تا هزار سال

آنی که بسته اند برای شکار ملک

بر طبل باز تربیتت خسروان دوال ...

... از حق امانتی که به شاه نجف رسید

نسلا بنسل کرده بذات تو انتقال

خواهد سعادتت ز خدا هر کجا دلیست ...

... تا بر فراز سده ی نه پایه ی سپهر

بنماید از نقاب شفق ماه نو جمال

هر بامداد عید که صف مستعد شود

بادا بنای خطبه بنام علی و آل

بابافغانی
 
۷۰۹۶

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - در منقبت امیرالمؤنین علی بن ابیطالب علیه السلام

 

... چو غنچه جامه ی جان بهر اوقبا کردن

نشان بستر پاکست و دامن معصوم

ز ابر رحمت او حبه ی گهر مرطوب ...

... بصد کتاب نگردد مقام او معلوم

چو شد بلوح دلم خط بندگی مرقوم

من و غلامی اولاد چارده معصوم ...

بابافغانی
 
۷۰۹۷

بابافغانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵ - در مدح شاه تاج الدین حسن

 

گل شکفت و غنچه ها را باز شد مهر از دهن

گلبن از لب تشنگان باغ می گوید سخن

باز وقت آمد که رو پوشیدگان روزگار

هر یکی دیدار بنمایند بر وجه حسن

تازه گردد نرگس مخمور از دست و ترنج ...

... غنچه ی سوسن که چون شمعیست نیلی در لگن

ناربن در جان مرغان هوا آتش زند

آستین بر طوطی گردون فشاند نارون

از هوا هر دانه ی شبنم که افتد بر زمین

باد صبح از گل برون آرد برنگ یاسمن

بانگ روح افزای مرغ و نکهت دمساز گل

عشقبازان را ببستان خواند از بیت الحزن

خوبی و لطف هوا بنگر که در اردیبهشت

صاف می سازد دماغ طبع را دردی دن ...

... گرمی بازار نسرین بین و جوش نسترن

گلبن از گلهای رنگین عود سوز و عطر ساز

بوستان مجموعه پرداز ورقهای سمن

شاخسار از نکهت گل غیرت عطار چین

جویبار از عقد شبنم رشک غواص عدن

دانه ها چون خوشه ی پروین ز جوهر عقد بند

کشتزار از باد همچون روی دریا موجزن ...

... آنکه بی شهد ولای او دهان طفلرا

نیست آن یارا که آلاید لبان را از لبن

از پدر تا عقل اول زاده ی زهد و ورع ...

... دست جودش ساکنانرا شامل ساز وطن

در ادای شکر انعامش نواها بسته اند

طوطیان در شکرستان بلبلان اندر چمن ...

بابافغانی
 
۷۰۹۸

بابافغانی » دیوان اشعار » ترکیبات » ترکیب بند در مدح رستم بیگ بن مقصود بیگ آق قوینلو

 

... آنکس که داشت بر زبر آب و باد تخت

تا زند بندگان به وجود شهی که او

احیا کند بنیت خیر عباد تخت

هر کسی که داشت بیهده در سر خیال ملک ...

... آویخت بر سرش ز دوال رکاب تاج

یکیک بنوک نیزه ربایند پردلان

خصم ار کند بلند ز در خوشاب تاج ...

... نبود ز مهر طلعت او مه درست تر

چندانکه می کنند بنام شهان نگین

مهری که بود نام سلیمان باو بلند

در دست اوست پی حسد غیر آن نگین

برداشت نام ظلم بنوعی که دادخواه

حاجت نماندش که نهد بر نشان نگین ...

... بیرون نبرده است ازین خاندان نگین

نسلا بنسل شاه نشان و کی آمدست

تیغ و نگین فراخور قدروی آمدست ...

... هنگام رزم گر بودش حاجت مدد

بندد خدا بشاهپر جبرییل تیغ

او گرم جنگ و خصم گریزان و برق وار ...

... شد گرم و پنجه در کمر آفتاب زد

ای بسته چون رسول به راه خدا کمر

دارد ز پهلوی تو صفا در صفا کمر ...

... پوشد ز التفات تو خاقان چین قبا

بندد باحترام تو خان ختا کمر

لاغر چنان شد از دم تیغت میان خصم

کافتاد همچو بند گرانش بپا کمر

جلاد ملکت از گهر تاج سرکشان ...

... دولت وفا کند بتو پیوسته چون بصدق

بستند چاکران درت در وفا کمر

وقت شراب خوردن و مجلس گرفتنست ...

... مقدار یک پیاله ی عدلت فلک نداشت

چندانکه دهر چید بنوروز و عید بزم

پر گشت شیشه های فلک روز عیش تو

از بسکه موج زد ز گلاب و نبید بزم

تا بنده باد ذات شریفت که شمع وار

تا بر زمین نشست بگوهر خرید بزم ...

... ای در کفت بموجب حکمت حلال جام

بستان ز دست ساقی صاحب جمال جام

امروز باده خور که گراینست عدل و داد ...

... نسبت بگوی چتر تو چون ذره است مهر

گردون که می برد بنشیب و فراز چتر

ای بوده خسروی ز وجود تو ارجمند ...

بابافغانی
 
۷۰۹۹

بابافغانی » دیوان اشعار » ترکیبات » ترکیب بند در رثاء سلطان یعقوب

 

... ز مجلس بر نمی آید صدای مطرب خوشخوان

نوای عندلیب از طرف بستان بر نمی آید

شراب لاله گون ساقی بجام زر نمی ریزد

خروش ارغنون از بزم سلطان بر نمی آید

بنعش آراستند امروز تخت و تاج را بینید

سر تابوت بر افلاک شد معراج را بینید ...

... خداوند جهان یعقوب ختم نسل آدم کو

بدود مشعل ماتم فروغ مهر و مه بستند

برای سایه ی شهزادگان چتر سیه بستند

مگر اقصای عالم کربلا شد در عزای شه

که شیران پرده ی دل بر علمهای سپه بستند

بتخت جم نمیگنجید ذات قهرمان الحق

بعزتخانه ی عرش مجیدش تکیه گه بستند

تعالی الله زهی مشهد که تا این بقعه شد پیدا

مغان و عابدان درهای دیر و خانقه بستند

بسی شستند دست از جان که در فوت چنین شاهی

سراسر آب شد دلها که بر عمر تبه بستند

اجل حکمت نمیداند فغان زین دشمن جانی

که آمد بر سر کار خود از هر جا که ره بستند

نمیگردند سیر از خون مردم قابضان گل

گدا بودند و همت هم بکار پادشه بستند

بعمر داده راضی باش و ملک جاودان کم جو

که آب زندگانی بر سکندر زین گنه بستند

بعشق شاه جان دادند یکسر بنده و آزاد

چه پیمان بوده و کاین راستان کج کله بستند

شه عالم شد و خیل سپه یکباره با هم برد ...

... کنون کاین مشت خون را در کف قصاب میبینم

درین مجلس که از نو چرخ بی بنیاد میسازد

بجای باده خون در ساغراحباب میبینم ...

... بماتمخانه یی هر خوبرویی موی خود برکند

چرا روید بنفشه دسته ی سنبل چه کار آید

بنای عشق درهم شد چه سود از عشق مهرویان

خم زلف سیاه و حلقه ی کاکل چه کار آید

گره شد در گلویم های و هوی گریه ای ساقی

دهانم نوحه بست از تنگ می قلقل چه کار آید

نمی مانند باقی جزو و کل در عالم فانی ...

... نمیماند چراغ دیده ی شب زنده دارانت

تو آن درد آزموده خسرو صاحبنظر بودی

که دل درد آمدی گاهی بآه دلفگارانت ...

... گذشته در اوان عز و ناز از آرزوی خود

ترا زیبد که عمری با همه کس مهر بنمایی

چو خورشیدت نباشد میل دل یکذره سوی خود ...

... همه عالم نکو دانستی از خلق نکوی خود

فلک بزم ترا دربست اما قدر خود بشکست

کسی هرگز نزد زینگونه سنگی بر سبوی خود ...

... بحمدالله که باز از عدل یعقوبی جهان پر شد

بنای خطبه ی شاهی بنام بایسنغر شد

الهی نصرتش ده تا زعالم داد بستاند

مراد دل تمام از بنده و آزاد بستاند

زچندین پادشاه نامدار این یک خلف مانده

بماند سالها تا کینه ی اجداد بستاند

چنان عالم گلستان گردد از عدلش که نتواند

کسی برگی گل از کس با دل ناشاد بستاند

خداوندا سلیمانی ده این شاه پریرو را

که کام مور بخشد انتقام از باد بستاند

رسوم نظم عالم بر دل و دستش روان گردان

بهر یک تخته ی تعلیم کز استاد بستاند

چنان عدلش شود حامی که وقت رفتن از بستان

صبا را حد آن نبود که از گل زاد بستاند

جواب نامه ی فتحش چو خواند قاصد از دوران

کلید چند گنج و کشور آباد بستاند

چنان یک روی و یکدل ساز با هم مردم عهدش

که کس را فکر آن نبود که از کس داد بستاند

وگر باشد خلافی در میان آن اعتدالش ده

که تاب از آتش و دل سختی از فولاد بستاند

الهی تا جهان باشد خداوند جهان بادا ...

بابافغانی
 
۷۱۰۰

بابافغانی » دیوان اشعار » ترکیبات » ترجیع بند

 

... در چمن بود و گل طلب میکرد

شام زلف بنفشه را می دیدی

صبح بر روی گل طرب میکرد

بنوا آب را گره میزد

بنفس باد را ادب میکرد

ناله میکرد از کرشمه ی گل ...

... ناله ی کبک و بانگ زاغی داشت

بسته بر عود دل بریشم آه

میسرود و بخویش لاغی داشت ...

... باده در جام ریز و عود بساز

هر لطافت که روی بنماید

در حضورش چراغ دل بگداز ...

... یار خورشید و لعل پاره دلیست

که درو غیر مهر نقش نبست

تا شود ذره و بمهر رسد ...

... تا کجا رفت آن گل چو شفق

رنگ زرد و بنفش و سیمابی

سبز و گلگون و مشکی و ازرق ...

بابافغانی
 
 
۱
۳۵۳
۳۵۴
۳۵۵
۳۵۶
۳۵۷
۵۵۱