گنجور

 
بابافغانی

ای زندگی از غنچه ی لعل تو روان را

چون روی تو نشکفته گلی گلشن جان را

دل گرم می وصل تو در ساغر خورشید

یکذره چه تاب آورد این رطل گران را

هر وقت سحر، غنچه ی سیراب ز شبنم

شوید جهت گفتن نام تو دهان را

گر از نفس گل نشود بوی تو ظاهر

بلبل نکند این همه فریاد و فغان را

نقش خم ابروی تو در منظر دلها

محراب دعا بسته کران تا بکران را

باد سحر آورد ز لعلت دم عیسی

تا غنچه ی دلتنگ نشاند خفقان را

مرغ سحر از بلبل گلزار تو آموخت

این نغمه که تعلیم بود اهل بیان را

تا سیر کند رخش تو در گلشن گردون

جاروب زند صبح ره کاهکشان را

ای نزل عطای تو ز خوان انا املح

عیسی نفسان مایده خوار این لب نان را

ذات تو همان مصدر علمست که هرگز

فرسوده ی تعلیم نفرموده نشان را

دست تو همان دست بلندست که از قدر

جز بر ورق ماه نیازرده بنان را

گر در گذر حادثه خاری بنشانی

رخصت نبود در چمن دهر خزان را

ور حامی بازار جهان حفظ تو گردد

در بسته نگردد دگر این هفت دکان را

خور کز اثر اوست عیار زر و گوهر

از نور چراغ تو فروزد دل کان را

تأثیر سحاب کرمت در دل آذر

سازد چو صدف، حامل گوهر سرطان را

هر پشه که از عرصه ی میدان تو خیزد

از پای درآرد نفسی پیل دمان را

جز موجد امر تو دگر کیست که آرد

از پرده ی اعجاز برون شیر ژیان را

فردوس حریمت که بهشتیست مخلد

خارش گل صد برگ دهد امن و امان را

در ناصیه ی حاجب و دربان تو چین نیست

اینجا همه بارست چه خاقان و چه خان را

مستان ره عشق تو در چشم نیارند

سامان سکندر منش ملک ستان را

بی پرتو مهر تو کم از ذره شمارند

خوبان قمر طلعت خورشید و شان را

کی رخش فلک جلوه ی طاووس نماید

از داغ تو صد بار نیفروخته ران را

در دور تو بر جدول احکام کواکب

غیر از نظر سعد نیابند قران را

ماهیت دیدار تو در دیده ی کافر

آیینه ی مقصود کند نقش بتان را

ان را که به سرچشمه ی تحقیق درآری

از تخته ی تعلیم بشوید هذیان را

از میمنت گوهر تسبیح تو راهب

خالی کند از رشته ی زنار میان را

گویند فسان تیز کند تیغ ز جوهر

تیغ تو از الماس کند تیز فسان را

آنروز که در عرصه ی صحرای قیامت

با حسن عمل کار فتد خلق جهان را

بگشاده ملک، نامه ی اعمال خلایق

بر پیر و جوان عرض کند جرم نهان را

یاد غضب و لطف کند خافی و راجی

جانهای سراسیمه و دلهای تپان را

هر جزو ز اجزای بدن وقت شهادت

تقریر کند نیک و بد سود و زیان را

هر کس بجزای عمل خود رسد آنجا

خصمان بدل خصم نگیرند ضمان را

از شرم گرانباری دیوان مظالم

نه وزن سبکباری و نی تاب گران را

در چشم دل اهل گنه مالک دوزخ

از نار و دخان تیز کند تیغ و سنان را

در وادی جسم و جسد اهل معاصی

از قطع منازل نبود هون و هوان را

سیلاب ندامت نشود موجب تسکین

از گرمی صحرای قیامت عطشان را

دست همه در حلقه ی فتراک تو آن روز

آه ار نکشد فارس قهر تو عنان را

روشن کند از ناصیه ی مومن و کافر

پروانه ده خلد و سقر نار و دخان را

لطف تو ببخشد گنه ذره و خورشید

ضایع نگذارند چه خیزان چه فتان را

سرسبزی و آزادی از احسان تو باشد

هم سبزه ی افتاده و هم سرو روان را

با مهر تو فغفور بود نرگس مخمور

گر سرمه کند خاک خرابات مغان را

شاها منم آن بلبل آزرده درین باغ

کز خار ستم برده جفان حدثان را

وقتست که در طوف حریم حرم انس

آزاده پر و بال گشاید طیران را

خاک قدم آل عبا باش فغانی

در روی زمین گر طلبی عزت و شان را

چندان که بود در چمن هفت و سه و چار

سرسبزی هر شاخ گل شاه نشان را

تا جلوه کند نسترن و برگ وسه برگه

همخانه بود عقد ثریا دبران را

در نظم گلستان بقا نام تو بادا

جز بر گذر قافیه بهمان و فلان را