گنجور

 
بابافغانی

از کوی تو چون باد بر آشفتم و رفتم

گردی ز دل مدعیان رفتم و رفتم

خون بسته دلم ته بته از داغ جدایی

ایگل ز تماشای تو نشکفتم و رفتم

ای کاش که می مردم و معلوم نمی شد

این درد نهان تو که بنهفتم و رفتم

آن وعده ی ناچار که صد بار شکستی

یکبار دگر از تو پذیرفتم و رفتم

خوار آمده زانکوی بیاد آرم و سوزم

آن پند نکوخواه که نشنفتم و رفتم

خالی نگذاری سر تابوت فغانی

ای نخل خرامان، سخنی گفتم و رفتم