گنجور

 
بابافغانی

بنشین و از میان کمر فتنه را گشای

تا جان تشنه را دهم آبی قبا گشای

در انتظار یک نگهم جان بلب رسید

چشمی بروزگار من مبتلا گشای

از حد گذشت روشنی مجلس رقیب

یک ره در خرابه این بینوا گشای

داری هوای صحبت بیگانه همچنان

چون گویمت که در برخ آشنا گشای

ای ترک مست بوی خوشت عالمی گرفت

بند قبا که گفت که پیش صبا گشای

نگشود هرگزم گرهی دل به خنده یی

آه ار بماند این گره بسته ناگشای

راه نظر ببند فغانی به آن غزال

یا چشم خیره در ره تیر بلا گشای