گنجور

 
بابافغانی

فارغم از باغ و ناز سوسن آزاد او

وز فریب باغبان و جلوه ی شمشاد او

دل نخواهد سایه ی سرو و لب آب روان

کم مبادا از سر ما خنجر بیداد او

هر که را تشریف رسوایی دهد سلطان عشق

هر دم آید صد بلا بهر مبارک باد او

خانه ی امید در هر جا که طرح افگند دل

آخر از اشک ندامت کنده شد بنیاد او

سر خوش از جام طرب شیرین بخلوتگاه ناز

غم ندارد گر بتلخی جان دهد فرهاد او

به ز زلفت نیست ما را مرشد روشن ضمیر

باد در گوش دل ما حلقه ی ارشاد او

بلبل بستان عشق آمد فغانی زان دو رخ

کم مباد از گلشن دل ناله و فریاد او