سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲
نو خط من از پی دلهای بی حاصل بیا
بر سر لب تشنگان ای ابر دریا دل بیا
روزگاری شد به تیغت انتظاری می برم ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲
... نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱
... مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد
به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را
فغان الامان از تربت مجنون علم گردد ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶
... نصیب من نشد چون غنچه غیر از لب گزیدن ها
قناعت پیشگان لب تر نمی سازند از دریا
نیفتد ماهی تصویر در دام تپیدن ها ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۹
... تشنه ام همچون صدف یک قطره سیرابم کند
نیستم گرداب سرگردان کند دریا مرا
از غم فردا به چشم اشکبارم نم نماند ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴
... کشتی خود را به ساحل می رسانم همچو موج
گر ازین دریا حبابی همنفس باشد مرا
مرغ آزادم ز من پرواز کردن رفته است ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۴
... چاکها در جیب محراب دعا باشد مرا
خیمه بر پا کرده ام بر روی دریا چون حباب
روزیی هر روزه از موج هوا باشد مرا
ابر بی باران ز دریا می کشد شرمندگی
چشم بی نم کاسه دست گدا باشد مرا ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۶
... می کشم از چاه و مویی گر رسن باشد مرا
قسمت من نیست از دریا به جز یک قطره آب
چون صدف با آنکه دندان و دهن باشد مرا ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴
... ندیدم عالم آبی که تر گردد لب ساقی
زدم آخر به دریا چون صدف طاس گدایی را
ارسطون قدح هر دم به افلاطون خم گوید ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴
... عشق اگر خواهی برو دست از حیات خود بشوی
موج این دریا به گرداب فنا پیچیده است
تا قبای غنچه را سودای زلفش پاره کرد ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۶
... در غم او منزلی باشد خراب از سیل اشک
خانه ما را حباب روی دریا کرد و رفت
سعی خوبان گر نباشد بیشتر از عاشقان ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲
... آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت
ساغر خود را تهی برد از کف دریا حباب
عالم آبی که می گفتند او را دید و رفت ...
... گوشه گیران را خموشی می کند عالی گهر
از لب دریا دهان خود صدف پوشید و رفت
هر که چون مینای بتی گردنکشی در پای داشت ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳
... ما را به دیگری سر جنگی نمانده است
کشتی فگنده اند به دریا حبابها
در بحر روزگار نهنگی نمانده است ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵
... هر جا روم کلاه سرم چادر من است
دریا دلان به کس دم آبی نمی دهند
گرداب چشمه تر ز لب ساغر من است ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳
... در روزگار ما اثر از آه و ناله رفت
دریا نداد یک دم آبی حباب را
آخر ز بحر دست تهی این پیاله رفت ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
... سیدا منصور آخر شد فنا در بحر عشق
سیل چون پرزور گردد رو به دریا می کند
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵
... ساغر خود چون حباب از تشنگی بردم به بحر
آن هم از دستم جدا گردید و بر دریا فتاد
شد دهانم خشک تا آمد مرا آبی به چشم ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۷
... ناخدا را سیدا از شور بحر اندیشه نیست
موجهای پر خطر دریا دلان را پل شود
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
به سوی بحر اگر سیلاب اشکم رهنمون افتد
حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد
نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را ...
سیدای نسفی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۹
... خون خورده تیغ تا شده پهلونشین تو
در یتیم مفت به دریا نداده اند
چشمت به یک کرشمه جهان را خراب کرد ...