گنجور

 
سیدای نسفی

گردبادم دامن صحرا وطن باشد مرا

خانه بر دوشی کلاه و پیرهن باشد مرا

یوسف امید من عمریست افتاده به چاه

می کشم از چاه و مویی گر رسن باشد مرا

قسمت من نیست از دریا به جز یک قطره آب

چون صدف با آنکه دندان و دهن باشد مرا

بلبلان رفتند از صحن گلستان خانه خیز

بینوایم همنشین زاغ و زغن باشد مرا

می شود احوال من روشن و کلک تیره بخت

این چراغ کشته شمع انجمن باشد مرا

زاد راه خانه بر دوشان به منزل می دهند

روزیی آماده بیرون از وطن باشد مرا

غنچه تصویرم و از من شکفتن رفته است

روزگاری شد که سر در پیرهن باشد مرا

خامه ام را نیست در تحریر حاجت با دوات

همچو نافرمان زبان بی دهن باشد مرا

روزگاری شد خموشی پیشه خود کرده ام

صورت دیوارها یار سخن باشد مرا

نیستم ایمن ز دست نفس شیطان ساعتی

در دو جانب دشمن بی راهزن باشد مرا

تا به روی صفحه کردم زلف مشکینش رقم

کوچه مسطر بیابان ختن باشد مرا

در به رویم باغبان از بی تمیزی بسته است

عندلیبم خانه بیرون از چمن باشد مرا

می برد ای سیدا حسرت به کلکم جوی شیر

همزبان از بس که آن شیر دهن باشد مرا