گنجور

 
سیدای نسفی

بر سر بالینم آن گل آمد و خندید و رفت

آرزوهایی که در دل داشتم فهمید و رفت

ساغر خود را تهی برد از کف دریا حباب

عالم آبی که می گفتند او را دید و رفت

مادر دوران مرا روزی که بر گهواره بست

رشته محنت به دست و پای من پیچید و رفت

می شود فردا ترازو بر سر او سایبان

هر که اینجا کرده های خویش را سنجید و رفت

ای خوش آن مرغی که در بستان سرای روزگار

سر برآرود از درون بیضه و بالید و رفت

گوشه گیران را خموشی می کند عالی گهر

از لب دریا دهان خود صدف پوشید و رفت

هر که چون مینای بتی گردنکشی در پای داشت

حاصل خود داد از ست و به سر غلطید و رفت

دل ز دست آرزوها خون شد و از دیده ریخت

عمرها بودیم با هم عاقبت رنجید و رفت

هر که در هنگام رحلت زین چمن برگی بزد

از بیابان عدم در هر قدم گل چید و رفت

قصه دنیاپرستان جهان نشنیدنی‌ست

حرفی از دیوانه‌ای دیوانه‌ای پرسید و رفت

باغبانی دوش خون می داد چون گل خلق را

برگ ریزان خزان شد کف به کف مالید و رفت

سیدا آمد به کویت شب به چندین اضطراب

تیغ بر کف داشتی از خوی تو ترسید و رفت