گنجور

 
سیدای نسفی

رنگینی رخ تو به رعنا نداده اند

داغ مرا به لاله صحرا نداده اند

شبنم ز باغ کام دل خود گرفت و رفت

ما را چه شد که راه تماشا نداده اند

خون خورده تیغ تا شده پهلونشین تو

در یتیم مفت به دریا نداده اند

چشمت به یک کرشمه جهان را خراب کرد

این شیوه را به نرگس شهلا نداده اند

آن یوسفی که قافله هایند بنده اش

او را عزیز من به زلیخا نداده اند

مردم چه شد که از نظر پاک غافلند

این سرمه را به دیده خود جا نداده اند

عمریست کرده است قناعت به بی بری

با سرو مفت قامت رعنا نداده اند

بر توتیای من نظری کس نمی کند

در روزگار دیده بینا نداده اند

چون غنچه بسته ایم زبان خود از سئوال

آزاده ایم و خواهش دنیا نداده اند

آگاه نیست از دل پر خون من کسی

پیمانه مرا دهن وا نداده اند

این منعمان که سفره خود پهن کرده اند

امروز توشه یی بر فردا نداده اند

هر کس به خوان اهل کرم رفت دست خشک

بر آستان خانه خود جا نداده اند

گردند خلق در پی روزی چو آسیا

ای سیدا ز سنگ مرا پا نداده اند