گنجور

 
سیدای نسفی

دل مرا با داغ آن ناآشنا پیچیده است

طفل بدخوی من آتش در قبا پیچیده است

مور خط زنجیر تا در پای زلف افگنده است

دود سودا بر دماغ اژدها پیچیده است

عشق اگر خواهی برو دست از حیات خود بشوی

موج این دریا به گرداب فنا پیچیده است

تا قبای غنچه را سودای زلفش پاره کرد

خار در پیراهن باد صبا پیچیده است

من کیم تا سایه اقبالش افتد بر سرم

نامه ام عمریست بر بال هما پیچیده است

نکهت پیراهن یوسف ز رشک زلف او

خویش را در پرده شرم و حیا پیچیده است

در چمن تا از خرامش مصرعی را خوانده ام

سر و بال قمریان را در حبا پیچیده است

سیدا این آن غزل باشد که منعم گفته است

چین پیشانی چو نقش بوریا پیچیده است