گنجور

 
سیدای نسفی

ساقیا می ده که موج او برد از جا مرا

گردبادآسا به یک دور افگند از پا مرا

بی جنونی نیستم از سایه وحشت می کنم

ناله زنجیر می آید ز نقش پا مرا

تشنه ام همچون صدف یک قطره سیرابم کند

نیستم گرداب سرگردان کند دریا مرا

از غم فردا به چشم اشکبارم نم نماند

می رود چون شمع آخر سر درین سودا مرا

یوسفم باشد کنار شهر آغوش پدر

چون دهان گرگ باشد لاله صحرا مرا

دانه خال تو هر جا پهن سازد دام خویش

بالها پیدا شود چون مور از اعضا مرا

خانه دل سیدا از غیر خالی کرده ام

می دهد بهر تسلی وعده بر فردا مرا