گنجور

 
سیدای نسفی

ز داغ دل مزین ساختم پروانه خود را

چراغان از پر طاووس کردم خانه خود را

ز دست اضطراب نفس تن پرور نیاسودم

سپند روی آتش تا نکردم دانه خود را

سبوی می پرستان را کف دست گدا دیدم

نهادم مهر خاموشی به لب پیمانه خود را

ز دست نارسایی دادم از کف زلف شیرین را

زدم چون تیشه آخر بر سر خود شانه خود را

ز دست کودکان شهر گردیدم دل آزرده

به صحرا می برم سیلی زنان دیوانه خود را

پریشان همچو گل دیدم حواس اهل مجلس را

گره چون غنچه کردم بر زبان افسانه خود را

حدیث عقده دور و دراز زلف می گویم

نگه می دارم از کوته زبانی شانه خود را

مرا بر پیچ و تاب کاسه گرداب رحم آمد

به دریا برده آخر ریختم پیمانه خود را

فغان الامان از تربت مجنون علم گردد

به صحرا سر دهم روزی اگر دیوانه خود را

به مژگان سیدا روبم غبار آستانم را

کشم در چشم خود چون سرمه گرد خانه خود را