گنجور

 
سیدای نسفی

آمد خزان و دور نشاط از پیاله رفت

رنگ از رخ گل و نمک از داغ لاله رفت

در هیچ سینه یی ز محبت اثر نماند

آتش ز سنگ و ماه ز آغوش هاله رفت

از خیرگاه حاتم طی نیست غیر نام

مانند گردباد ز دشت این غزاله رفت

گلچین نکرد گوش به فریاد بلبلان

در روزگار ما اثر از آه و ناله رفت

دریا نداد یک دم آبی حباب را

آخر ز بحر دست تهی این پیاله رفت

ای شیخ بهر زرق ز خلوت برون شدی

بر باد نفس طاعت هفتادساله رفت

ای ذوفنون ز نامه اعمال بی خبر

عمرت به گفتگوی کتاب و رساله رفت

زاهد ز بس که نشاء تقوای خود ندید

آخر به جستجوی شراب و پیاله رفت

ای سیدا سریست به مفلس کریم را

مینا به بزم آمد و سوی پیاله رفت