گنجور

 
سیدای نسفی

به سوی بحر اگر سیلاب اشکم رهنمون افتد

حبابی گردد و گرداب از دریا برون افتد

نشد مقبول شیرین کاریی فرهاد خسرو را

هنر معیوب گردد هر که را طالع زبون افتد

دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد

نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد

نهد بر خاک دنیا دار پهلو از تهیدستی

صراحی چون ز می گردید خالی سرنگون افتد

دو عالم سیدا امروز باشد کعبتین من

نمی دانم که از دستم بروی تخته چون افتد

 
 
 
قدسی مشهدی

ز چشمم بی تو شب چندان سرشک لاله‌گون افتد

که هرجا پا نهد اندیشه، در دریای خون افتد

ز بس دل می‌تپد در سینه شب در کنج تنهایی

مبادا دیده، گاه گریه با اشکم برون افتد

دل پرویز را در سینه چون سیماب لرزاند

[...]

سیدای نسفی

تهیدستی چو روی آورد طالع واژگون افتد

ز می هر گه شود پیمانه خالی سرنگون افتد

بود ویرانه بهتر جغد را از صحبت طوطی

شود خاموش نادان چون به بزم ذوفنون افتد

به زیر بار منت کی هنرور می نهد گردن

[...]

حزین لاهیجی

ز چابک دستی دل، در کفم خارا زبون افتد

ز برق تیشهٔ من، آتشی در بیستون افتد

عنان برتافتم از کین گردون نالهٔ خود را

نیالایم به خونش تیغ، چون دشمن زبون افتد

گره تا می توانی زد بزن ای چرخ بر کارم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه