گنجور

 
سیدای نسفی

آمد بهار و شعله به سنگی نمانده است

در هیچ سینه یی دل تنگی نمانده است

از میکشان به گوش صدایی نمی رسد

بزم رباب و ناله چنگی نمانده است

نام و نشان ز ناله پیر و جوان مجوی

تأثیر در کمان و خدنگی نمانده است

مینای خسرو است پر از باده وصال

ای بیستون به دست تو سنگی نمانده است

دایم چو آفتاب به خود تیغ می کشم

ما را به دیگری سر جنگی نمانده است

کشتی فگنده اند به دریا حبابها

در بحر روزگار نهنگی نمانده است

گلهای نوبهار و جوانی خزان شدند

در باغ و هر بویی و رنگی نمانده است

صحرا و شهر خانه روباه گشته است

در کوه و بیشه شیر و پلنگی نمانده است

بر پا شکستگان نظری کس نمی کند

در هیچ شهر کوری و لنگی نمانده است

ای سیدا ز اهل جهان در زمان ما

ناموس و نام رفته و ننگی نمانده است