گنجور

 
۴۸۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۷

 

... دست زمانه سرمه کند چشم خویش را

چون بر هوا شود ز سم اسب او غبار

گر ابر بهره یابد زرین کند سرشک ...

امیر معزی
 
۴۸۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۰۹

 

... سخن چو راه گشاده است با فراز و نشیب

زبان چو اسب رونده است بی لگام و فسار

چگونه گام زند اسب چون بود ره او

ز خار و سنگ فراوان و دشت ناهموار ...

امیر معزی
 
۴۸۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۹

 

... همرنگ خاک جرم قمر زان سبب بود

کز نعل اسب او به قمر پر شود غبار

تاریک فام روی زحل زان قبل بود ...

... تا با رضا و شکر بقا و علو بود

بادت مدام ساخته اسباب هر چهار

راضی ز تو شهنشه و شاکر ز تو وزیر ...

امیر معزی
 
۴۸۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۱

 

... شاهان کامکار و وزیران بردبار

سد توتیای چشم ظفرگرد اسب شاه

تا کدخدای اوست به اسب هنر سوار

صدری است حق پذیر و وزیری است حق پرست ...

... بیشی ز معطیان و کم است از عطای تو

اندیشه محاسب و اندازه شمار

پشت شریعتی و تو را کردگار پشت ...

امیر معزی
 
۴۸۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۰

 

... در حلم چون پیمبر و در علم چون علی است

اسبش چو دلدل آمد و تیغش چو ذوالفقار

بر خار و خاره گر بنویسند نام او ...

... تا نیست هیچ عنصر دیگر جز این چهار

از اسب باد پایت و از تیغ آب رنگ

آتش فتاده باد در اعدای خاکسار ...

امیر معزی
 
۴۸۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۱

 

... گفتا باین صفت که تو پرسی همی زمن

اندر جهان ندانم جز اسب شهریار

گفتم که چیست آن که به شکل سپهر نیست ...

امیر معزی
 
۴۸۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۶

 

... تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک

اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار

پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان ...

امیر معزی
 
۴۸۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۳۹

 

... مخالفان تو پیکار ساختند همی

بر اسب کین و تعصب همی شدند سوار

ز بس نحوست و ادبار خود ندانستند ...

امیر معزی
 
۴۸۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۰

 

... دست زمانه سرمه کشد چشم خویش را

چون بر هوا رسد ز سم اسب او غبار

فرزانه را فتوت او هست حق شناس ...

امیر معزی
 
۴۹۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۳

 

... آفرین بر جان صیادی که گیرد دل شکار

چون ز ایوان اسب اندر سوی میدان تازد او

عقل پندارد که خورشیدست بر گردون سوار

توتیای چشم دولت شد غبار اسب او

اسب چون خورشید راند توتیا باشد غبار

هست همچون نار و خاک از تیزی و آهستگی ...

... ایزد از عزت حصاری ساخته پیرامنت

بخت و دولت کوتوال و پاسبان آن حصار

مادحت با خاطری چون آتش و طبعی چو آب ...

امیر معزی
 
۴۹۱

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۴۹

 

... ندارد اختیار الا مدیح تو دل بنده

عنان اسب دل دادم به دست اختیار اندر

همیشه تا به عز اندر بود هر ملک پاینده ...

امیر معزی
 
۴۹۲

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۵۰

 

... نه هرگز بود خانه ملک را

به از تیغ او پاسبانی دگر

نه نیکوتر از داستانش رسد ...

... دوالی ز پشت عدو برکشد

کند اسب را زو عنانی دگر

ایا آفتابی دگر در جهان ...

امیر معزی
 
۴۹۳

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۳

 

... همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است

غبار اسب تو خوشبوی تر ز بوی عبیر

نیامدست ز من در وجود هیچ گناه ...

امیر معزی
 
۴۹۴

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۸

 

... چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش

زان باد پای اسب تو آید عجب مرا

کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش ...

امیر معزی
 
۴۹۵

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۹

 

... آموزگار و رایض تو بود رای او

تا راست کرد اسب هنر زیر ران خویش

او را به پهلوان چه نیازست در سپاه ...

... آن شاعری که در حق ممدوح خویش گفت

ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش

گر بشنود لطافت شعر روان من ...

امیر معزی
 
۴۹۶

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۷

 

... شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ

اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت

که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ

برآید از دل اعدای دولت تو تراگ ...

امیر معزی
 
۴۹۷

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۹

 

برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ

که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ ...

امیر معزی
 
۴۹۸

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۰

 

... حاش لله که اگر زنده شود حاتم طی

پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل

هرکجا هست در اسلام یکی مهتر چیر ...

امیر معزی
 
۴۹۹

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۱

 

... زبهر حشمت تو آسمان همی سازد

لگام اسب تو را از ستاره طرف و دوال

وگر تو رای کنی از بروج بفرستند ...

امیر معزی
 
۵۰۰

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۰۰

 

... سیاه گشت همی چرخ اخضر و ازرق

کمیت گشت همی اسب ابرش و ادهم

خرد شمرد به بازیچه اندر آن هنگام ...

امیر معزی
 
 
۱
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۱۱۷